حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

دخترم، تلفن!

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ ب.ظ

سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.

گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.

زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!

عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.

من عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور دیگه تا برسه به اون تیغه ی فلزی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم جالب تر میشد!

یه مدت بعد تلفن های جدیدتر اومد. از اون فشاریا. از همونا که هر چقدرم واسه تنظیم تاریخ و ساعت وقت میذاشتی با یه قطعی، باز تنظیماتش میشد عین روز اول! با اینکه سیمش کوتاه بود ولی عوضش اسپیکر داشت. شماره گیرم داشت، دیگه نمیشد مثل قدیم زنگ بزنیم به تلفن کسی، فوت کنیم و بخندیم!

بعد از اون تلفن بی سیم اومد. میشد راحت همه جای خونه ببریش و حرف بزنی. شماره هم مینداخت. تاریخ و ساعتشم با یه قطعی کوچولو خراب نمیشد. مامان دوسش داشت. لابد واسه اینکه میتونست هم با تلفن حرف بزنه هم به کارای خونه برسه.

کم کم گوشی های همراه اومدن روی کار. تلفن ها شدن عین حکایت نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار. از اون کوچیکایی که فقط شماره میگرفتن شروع شد تا رسید به گوشیای پیشرفته تر که هم کار تلفن رو میکنن، هم کار پی سی، هم کار تی وی!!

گوشی اول من از این کشویی ها بود؛ اول راهنمایی بودم که بابا واسم خرید. اس ام اس که میومد می پریدم ببینم کیه که به یادم افتاده!

 

گذشت و گوشی ها بزرگ شدن، درست مثل ما! انگار داشتن با ما قد میکشیدن.

جای اس ام اس رو پی ام های وایبر و واتساپ گرفت. جای چطوری هایی که از لرزش صدا میشد بفهمی وقتی طرف میگه خوبم واقعا خوبه یا نه رو، اموجی های خنده و گریه.

این روزا دیگه گوشی ها زنگ نمیخورن.

دیگه کسی نمیخواد صدامو بشنوه.

دلتنگی اگه خیلی فشار بیاره میشه یه متن توی فیس بوک یا اینستا، یا دو تا اموجی قلب توی واتساپ و وایبر. که یعنی به یادتم!!

منم بی معرفت تر شدم. دیگه نه از دوستایی که به قول خیلیا این اپ های رنگارنگ باعث پیدا شدنشون شده، خبر میگیرم نه از فامیلایی که انقد دور شدن که نمیدونم هنوز منو یادشونه یا نه!

مثل قدیمم از حرف زدن لذت نمی برم.

از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، از خراب شدن خاطره های قدیمم میترسم واسه همین خودمم به کسی زنگ نمیزنم.

اما راستش...

گاهی...

بین تموم شلوغیا و پی ام های هزارتایی، تشنه ی برداشتن همون تلفن سبزهایی میشم که به شوق چرخوندن صفرش روزها رو میشمردم!

یا صدای مامان که از هال با صدای بلند بگه: دخترم! تلفن!

 

پ.ن: اصلا یادم نیست این متنو کی نوشتم ولی مشخصه زمان وایبر و واتساپ بوده

هر چند که فکر میکنم متن اصلی زیادتر از این حرفا بوده باشه ولی فعلا همین قدرشو پیدا کردم

همینم غنیمته

بمونه به یادگار!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۹
سایه نویس

نظرات  (۴)

واسه خونه خودم حتما یکی از اون چرخونکیا می‌گیرم...
پاسخ:
پس ایشالا زودتر خونه دار شید که یکی از اون چرخونکیا بگیرید :)
۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۲ جَوونِ تنها
خیلی قشنگ بود...
خیلی ^_^
پاسخ:
خیلی مرسی!
خیلیییی^__^
ما خیلی سال میشه که دیگه تلفن نداریم..
یهوو دلم واسه زنگ خوردنش تنگ شد:)
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۲ حامد احمدی
دلم گرفت.
البته من در طول تاریخ هیچگاه اهل تماس تکنولوژیک نبودم. نه که نبودم، بودم، ولی دل نمی‌دادم. یعنی تمام پایه‌های ارتباطی من در فضای واقعی بود. و اصلا پشیمان نیستم.
انگار یادداشت خودم بود. عین همین می‌نویسم. عین همین خاطرات را دارم. با این فرق که اینقدر ظریف نیستم، ولی، می‌دانم که علت لذت وافر بردن م از این متن، مرور است خویشتن م است. خاطرات. اینکه تک تک اینها را با ذوق تجربه می‌کردیم، ولی تاثیری در تنهایی ما نگذاشت. 
وبلاگ باز از همه بهتره. هرچند وبلاگ واقعی، یعنی سالی یک بار دوستان صمیمی را دیدن. این قاعده ای بود که سال ها قبل رعایت می‌کردیم. ده سال قبل. الان هم خیلی خوب است. فکر کنم اما چیزی که جنس ش حفظ شده همین وبلاگ باشد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی