حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

این خوشی های زیر پوست دویده ی زندگی

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ب.ظ

جایی از مجله سان را میخواندم که قلبم را لرزاند...

نه از آن لرزش های کوچک که مثل نسیم بیاید و ‌برود. از آنها که نفس را در سینه حبس میکند و قلب را به قیلی ویلی می اندازد. انگار که در بی حواسی خوردن یک بستنی، بوسیده شده باشی یا در جمعی نامعلوم از پشت یک دیوار شنیده باشی که کسی دوستت دارد...

بعد یکهو فکر کردم کاش کسی بود تا این حس را، این شوق را، این خوشی زیر پوست دویده را با او قسمت کنم

نبود... کسی که ادبیات بداند و ادبیات بخواند و شوق خواندن بی قرارش کند، یا که نه... اصلا ادبیات نداند اما چینش کلمات قلقلکش دهد. این تامل روی کلمات سرخوشش کند. نبود...  "او"یی نبود که این زمزمه ها را با او شریک شوم.

توی ذهنم به دنبال کسی بودم و جز اینجا، جز این حیاط خلوت، مأمنی نبود. پس این چند خط از آن نوشته بلند را اینجا می نویسم تا روزی که کسی باشد و گوش شنوایی:

 

"عوض" شده ام و جا به جا. از کجا تا به اینجا. مثلا همین که دیگر صحبت از دلخوشی که می شود بلافاصله ناسزا نمی گویم به این بهانه که کوچک است و با این توهم که دل سِتُرگ به این سادگی ها تن نمی دهد به امر پیش پاافتاده. انگار جا که بیفتی هم قدر کوچک را می دانی و هم شأن پیش پا افتاده را. زمان نشان می دهد چه خون دل ها باید خورد برای فهم و کشف همین دلخوشی ها که نادرتر می شوند و صیدشان استعداد می خواهد و ای بسا قدرت. معلوم می شود راز و رمزی هم اگر باشد در همین در دسترس است؛ در همین روزمره ی خالق و مبدع که تو و دانشت را دست به دست می کند تا "دیگری" سر بزند. همین هم اکنون و همین جایی که در پس هر لحظه اش غیرمنتظره ای در کمین است و وسوسه ای که تو را می خواند به خود یا به جایی دیگر. آن جایی دیگرِ افسانه ای. تازه این دلخوشی ها از امید معصوم ترند. تو را به عرش نمی برند تا سقوط اجتناب ناپذیر گردد. همراه لحظاتت هستند تا تنها نباشی؛ از این ستون به آن ستون. تا سنگینی زندگی کردن بشود سبکی بار هستی. با این همه عوض هم که شده باشی و مثلا دل یکدله کرده باشی ک "کوچک زیباست"، هیچ فراموش نمی کنی خاطره ی یک "بزرگ بینی" را. هر چقدر هم که جا به جا شده باشی آدم توبه کار همه ی توانایی و استعدادش را برای تجربه ی دلخوشی از دست می دهد. خاطره ی یک "بزرگی از دست داده" او را از درک دلخوشی عاجز می کند. چه وقتی گوش می سپرده است به اسکار وایلد: "باید همیشه ماه را نشانه بگیری. به ماه هم که نرسی از وسط ستاره ها سر در می آوری."

 

پ.ن: قسمت بولد شده بخشی از متن "از امید معصوم تر" به قلم سوسن شریعتی که در شماره پنجم از مجله سان با عنوان دلخوشی، در زمستان 98 منتشر شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۶
سایه نویس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی