حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱. جی ریدر نصب کرده ام! همینطور الکی! که مثلا راحت تر وبلاگ ها و سایت های‌ محبوبم را بخوانم و انقدر توی کروم و فایرفاکس بین بوکمارک ها جان ندهم! تنظیماتش را بالا پایین میکنم! لعنتی! نمیشود که نمیشود! هر کار‌ میکنم خوانده شده ها حذف نمیشوند! هی با پست های خوانده نشده قاطی میشوند و حرصم را در میاورند و من از این حجم از نابلدی عصبی تر میشم!! برای بار آخر یک گزینه را فشار میدهم! همه مقاله ها حذف میشوند! گوشی را شوت میکنم آنور! به درک! به درک اصلا!


۲. خانه پیدا نکرده ام! کل این شهر به این بزرگی را گشته ام و خانه پیدا نکرده ام! تمام این یک ماه با دست خالی و بی پشت و پناه به دنبال یک سقف بوده ام و پیدا نکرده ام! اگر پاییز بیاید و بی سرپناه بمانیم چه؟! اگر شهریور هم با آوارگی تمام شود چه؟ اگر اوضاع درست نشود چه؟ اگر باز باران بیاید و باز نتوانم برای وسایلِ توی حیاط کاری کنم چه؟

پول ندارم و پشت و پناه ندارم و خانه ندارم... به درک! به درک اصلا! به درک!


۳. میگوید یک سوراخی آمده و نشسته گوشه قلبم! میگوید اگه پیشرفت کند باید برای آب خوردنم هم از او اجازه بگیرم! میگوید اگر پیشرفت کند باید جراحی کنم! میگوید نباید استرس داشته باشم، نباید عصبانی شوم و چیزهایی شبیه این!

او میگوید و من لبخند میزنم! 

تعجب کرده! از دختری که تنها آمده و با لبخند روبرویش نشسته و از عجیب ترین بیماری های عمرش میشنود! دختری که ”من” است! که غمش را لای خنده ها و لبخندها و چشمان همیشه غصه دارش قایم میکند! که گریه هایش را نگه میدارد برای شب های بی پناهی اش! که پناهش خداست! خدایی که نیست!! خدایی که به دادش نمیرسد!


۴. توی خلوت ترین خیابان ممکن، میزنم زیر گریه! گریه ای که بیشتر از گریه شبیه زجه ی بی اشک است! دو قطره مچکد از چشمم و تمام! به حال نزار این سالهایم و این روزهایم که فقط مشکل قلبی را کم داشت! که فقط هزینه اضافی را کم داشت! 

آخرش که چه؟

بی خانه بمانم و بی قلب بمانم و...

به درک! به درک اصلا!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
سایه نویس

بیا مثل گذشته ها،
شب که شد، چراغ های اتاق را خاموش کنیم.
من روی تخت اینور اتاق دراز میکشم،
تو روی تخت آن وری دراز بکش.
سکوت کن!
چیزی نگو!
فقط مثل همان وقت ها که سراپا، بی هیچ سوالی، برای دردهایم گوش شنوا میشدی، گوش بده!
آنقدر گوش بده که حرف ها و گلایه هایم ته بکشد.
بعد بیا کنارم.
در آغوشم بگیر.
نه معمولی؛ محکم.
محکم و پرمهر.
مثل تمام بغل هایی که بعد از مدت ها دوری، داشتیم.
انگار که اولین و آخرین باریست که هم را میبینیم.
بگذار کمی، فقط کمی، وجودت را نفس بکشم،
یا اگر شد چند قطره اشکی بچکانم.
بعد چند ضربه به پشتم بزن،
بگو: "همه چی درست میشه!“
بگو: “من کنارتم!"
این آخری را حتما بگو!
نکند جا بندازی!
این روزها "درست میشه"های دروغی زیاد شنیده ام،
اما “کنارتم"های راستکی نه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۷
سایه نویس

"تختت را مرتب کن" را در حالی خواندم که بعد از دو سال جنگ مادرم با سرطان و شکست آن، منتظر بودم تا دکتر بگوید این آزمایش های لعنتی گواه لوسمی میدهند یا نه!
ترسناک نیست؟
دو سال برای سرطان پستان بجنگی و حالا لوسمی در‌ یک قدمی ات باشد و پایش را از گلویت برندارد که نفسی تازه کنی!
ترسیده ام
اغراق نمیکنم اگر بگویم به حد مرگ ترسیده ام
بیشتر از دفعه قبل!
از ۴۸ ساعت قبل تمام موهایم را کشیده ام و اشک هایم را ریخته ام و ناخن هایم را کنده ام و حالا اینجا، در مطب دکتر، کتابی بازاری (حس میکنم اینگونه است) که به مدد فیدیبو با تخفیف سی درصدی خریده ام را باز کرده ام بلکه دقیقه ها زودتر بگذرند و دیوارهای اتاق انتظار قورتم ندهند و ذهنم از تمام آنچه میترسد اتفاق بیفتد منفجر نشود!

کتاب، تجربیات ارزشمندی است که یک عضو بازنشسته ارتش نیروی دریایی از زندگی حرفه ای اش به دست آورده و آنها را در قالب ۱۰ اصل عرضه کرده. ده اصلی که هر کدام با خاطره ای از آموزش ها و سختی های زندگی یک سرباز آمریکایی همراه است!
چیزی که در مورد کتاب برای شخص من جالب است، همزادپنداری ام با موقعیت های خلق شده در کتاب است. با اینکه به شخصه هرگز در‌ چنین موقعیت هایی نبوده ام اما در هنگام خواندن خاطرات نویسنده، به یاد موقعیت های مشابه ای میفتادم که از سر گذرانده بودم، بی آنکه بدانم آن موقعیت های سخت چه تاثیری در زندگی آینده ام گذاشته اند!
کلا کتاب، نه کتابی بود که خیلی شگفت زده ام کند یا ذهنم را درگیر کند، نه کتابی بود که نخواهم بخوانم و بی تفاوت از کنارش رد شوم و این دقیقا چیزی است که برای زنده ماندن در این مطب کذایی به آن نیاز داشتم!


بعدانوشت: لوسمی نبود! نجات یافتیم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۸
سایه نویس

من دلم میخواد سرنوشتم تو باشی!
میخوام صبح که از خواب پا میشم،
کنار تو باشم؛
به تو صبح بخیر بگم،
به تو لبخند بزنم،
و روزمو با تو شروع کنم!

دلم میخواد مریض که شدم، تو بالای سرم باشی، 
تو بهم داروهامو بدی،
تو تموم سوپ های دنیا رو قاشق به قاشق فوت کنی و به خوردم بدی.

من دلم میخواد وقتی میرم بیرون، از سنگ فرش های انقلاب گرفته تا مغازه ها و کوچه پس کوچه های ولیعصر، تو رو یادم بندازه تا هنوز بیرون نیومده، بدوام بیام خونه پیشت و با خنده بگم: ”هیچ جا خونه آدم نمیشه!”

من میخوام وقتی اعصابم از زمین و زمان خورده؛ کج خلقیامو، غرغرامو، بغض هامو بیارم واسه تو...
پیش تو غر بزنم،
سر تو داد بزنم،
توی بغل تو گریه کنم،
و مطمئن باشم وقتی میگی:”آروم باش عزیزم، من کنارتم”، یعنی اگه تموم دنیا هم باهام سر لج باشن، پشتم به تو گرمه که دنیامی!

من دلم میخواد سرنوشتم تو باشی!
میخوام سر سفره ای که تو نشستی بگم: ”بله!”
میخوام دفتری که اسم تو رو نوشته، امضا کنم!
انگشتری که تو خریدی دستم کنم،
لباسی که تو خریدی بپوشم!
بچه ای که از وجود توئه رو به دنیا بیارم!

من میخوام کنار تو پیشرفت کنم،
با تشویق های تو انگیزه بگیرم،
با حمایت های تو جلو برم!
میخوام وقتی خسته و مونده از سر کار برمیگردم، پامو تو خونه ای که تو توشی، بذارم!
میخوام برای آینده ی با تو، تلاش کنم!

من دلم میخواد صبحای جمعه به عشق با تو بودن از خواب پاشم،
واسه یه صبحانه ی با تو میزو بچینم،
واسه یه ناهارِ با تو به چه کنم چه کنم بیفتم،
واسه یه شام، کنار تو، تدارک ببینم!

من دلم میخواد وقتایی که ژولیده ام، وقتایی که بی حوصله ام، وقتایی که اون لیدی شیک و همیشگی نیستم؛ اونی که میاد و از پشت بغلم میکنه و میگه:”تو همه جوره خوشگلی”، تو باشی!

من میخوام اونی که شب به شب کنارش آروم میگیرم،
اونی که بهش تکیه میکنم،
اونی که کنارش پیر میشم،
اونی که همسر خطابش میکنم، تو باشی!
آره، تو!
من دلم میخواد سرنوشتم ”تو” باشی!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۲
سایه نویس

ما نسلِ بغض های فروخورده ایم!
نسلِ حرف های نگفته،
نسلِ بایدها و نبایدها،
نسلِ حیاهای ناتمام...
نسلِ چادر مشکی، روسری مشکی، مانتوی مشکی، شلوار مشکی، کفش مشکی، جوراب مشکی!!
نسلِ شنیدن اسم پسرانه به جای اسم خودمان در خیابان و بیابان و غیره، تا نکند کسی اسممان را بفهمد!!!!
نسلِ "بابای فلانی" یا "آقای فلانی" صدا کردنِ شوهر پیش غریبه و آشنا، و حتی در خانه!!!
نسلِ بلند نخندیدن، جواب کسی را ندادن، آسه رفتن و آسه آمدن...
نسلِ "مرواریدِ در صدف بودن" جای "زن بودن و "آدم بودن"!!!!!
نسلِ همیشه مفتخر به بهشتی که قرار است بابت در خانه ماندن و انجام درست وظیفه ی خطیر شوهرداری زیر پایمان باشد!!!
نسلِ همیشه منتظر برای شاهزاده ی سوار بر اسب سفید و به چنگ آوردنش، تا خوشبختی های نداشته مان را از جایی نامعلوم بیاورد!!!

ما نسل تجاوزهای هر روزه ایم!
نسلِ «وای چه دختر قشنگی» و بوسه زورکی اهلِ محل و دوست و آشنا تا سن 5 سالگی،
نسلِ پوشیدن مانتوی سه سایز بزرگتر از سن 6-7 سالگی،
نسلِ ترس از تجاوز و تعقیب شدن و تیکه شنیدن در خیابان از سن 15 سالگی،
نسلِ شنیدن "دختره ی بی حیا" و "دختره سلیطه" از زنان شهرمان در 16 سالگی،
نسلِ "دختر تا یه سنی خواهان داره" از سن 20 سالگی،
نسلِ "کی اینو میبره" در سن 30 سالگی...
نسلِ دست مالی شدن توی تاکسی و چسباندن بیشتر خود به در، تا در سوراخ شود اما صدا از گلویمان درنیاید که ایهاالناس، فرد کناری ام متجاوز است!!! متجاوز به حریمی که اجازه دست درازی ندارد!!!

ما نسلِ ترسیم!
نسلِ بغضیم!
نسلِ سکوت...
نسلِ خجالت از بدیهی ترین اتفاقات زندگیمان!
نسلِ ترسیدن از خون هر ماهه ای که فکر میکردیم سرطان یا یک مرض لاعلاج دیگر است!!
نسلِ گریه های شبانه برای شفای همان خون که بعدها فهمیدیم طبیعی ترین اتفاق بدنمان است!!!
نسلِ خجالت از بالغ شدن و رشد کردنِ جای جایِ بدنمان! ترس از باب میل نبودن وجودمان، وحشت از موردپسند نبودنمان...

ما همان نسلِ بزک شده برای شب زفافیم در لباس امروزی،
"پاک" میمانیم و خودمان را "پاک" نگه میداریم برای یک نفر!!
تصاحب میشویم و میبالیم به این مالکیتِ مطلق و بی چون و چرای جسم و روحمان!
بعد مینشینیم و سه من خودمان را میمالیم و النگوهای از مچ تا آرنجمان را میشماریم و در جواب نداشتن بدیهی ترین حقوقمان با افتخار از "شوهرم اجازه نمیده" و "شوهرم دوست نداره" ها میگوییم.
و سالها بعد در حالی که حتی اجازه باز کردن یک حساب بانکی برای فرزندمان را بدون اذن پدرش نداریم، میرویم و به دخترانی شبیه دیروز خودمان از "حیا"یی که برای خودمان خوشبختی نیاورد میگوییم،
از دست و کمال داشتن و کدبانو بودن،
از سکوت کردن و دم نزدن،
از سوختن و از ساختن،
از وابسته بودن و قوی نبودن و نجنگیدن و ”مردا زن ظریف‌ و ضعیف دوست دارن” و "زن برای نازه" و "هر چی درس بخونی باز باید بری خونه شوهر" و...

ما
این نسل پر از از ترس های شبیه هم
این نسل پر از درد
این نسل سرگردان بین سنت و مدرنیته!
ما....این نسلِ پر از تقصیر!!!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۳
سایه نویس
کاغذای مچاله شده، کتابای خونده نشده، مغز قفل شده. لانا یه بند داره summertime sadness میخونه.
پی ام پشت پی ام، تنها حسی که نیست حس جواب دادنه.
قطعات پی سی هنوز پیدا نشدن، کارا پشت هم‌ انباره، دستت به انجامشون نمیره.

لبخند پشت لبخند، تظاهر پشت تظاهر، بی کسی پشت بی کسی! هیشکی نیست کمکت کنه! هیشکی نیست بپرسه چه مرگته!
سردرد امون نمیده، چشمات از خواب درد میکنه، بدنت از خستگی! (ف) معلوم نیس داره چه غلطی میکنه.
آلارم گوشی مدام زنگ میخوره، برنامه ها یکی یکی عقب می افتن.
حس چایی خوردن نیس، کسی واسه چایی خوردن نیس.
هنوز همه چی رو هواست، هنوز یه جا واسه موندن پیدا نشده! هنوز کارا جور نشده! یعنی چی میشه؟

یه کوچولو ترس برت داشته، یه کوچولو دلتنگی، یه کوچولو دلت گریه میخواد، یه کوچولو همه تو رو قوی دیدن، یه کوچولو نمیتونی چیزی بگی.

(ن) قرار بود ج بده و نداده، هنوز خبری از (م) نیس، همه میگن خدا بزرگه! همه میگن درست میشه!
میدونم نیست! میدونم نمیشه!

اعصابت خورد شده، قلبت سنگین شده، همه جا هیاهوئه، تهمت و دروغ و افترا و ناسزا بیداد میکنه، دلت یه استراحت طولانی و یه خوشی طولانی تر میخواد.

چند ده تا پی ام ”کجایی” و ”چرا نمیای” و ”چیزی شده” رو بی جواب میذاری، چهارصد بار حافظو زیر و رو میکنی و میگه سحر نزدیکه. استرس همه قلبتو پر کرده، بغض داره خفه ات میکنه، مالیخولیا بددردیه.

امروز چندمه مرداده؟!...
حالم از تابستونا بهم میخوره!!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۴
سایه نویس

ای خدای بزرگ
که در آشپزخانه هم هستی
و روی جلد قرص های مرا می خوانی
لطفا کمی آن طرف تر!
باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم
و همین طور که دارم با تو حرف می زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه! کمک نمی خواهم
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می خواهد
غذا سر نمی رود
به تلفن ها هم خودم جواب می دهم
و گردگیری این قاب…
یادت هست؟
اینجا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرامبخش نمی خوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی پرده می گویم
اما تو به جیب هایم
کیف دستی کوچکم
و حتی صندوقچه ی قفل دار من
چشم داشتی!

ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرامبخش می خورم
و به دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم
لطفا پایت را بردار
می خواهم تی بکشم!


◾ناهید عرجونی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۹
سایه نویس

روزهای بلند، خاطره ها بیشتر می پیچن لای دست و پا!!!

هی آدم فکر میکنه کلی کار داره و میتونه روزو به شب برسونه،

هی میبینه نه!

هر چی کار بوده انجام شده و بازم هوا روشنیشو داره.

به خودش میاد و میبینه دوساعته توی بالکن نشسته و زل زده به سبزی درختا و رفته تو دنیای خاطره ها...

آدمیه دیگه!

هر جا بره و هر کار کنه، بازم یه جا، اسیر خاطره ها و دلتنگی ها میشه!!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲
سایه نویس

12-13 ساله بودم که وبلاگ نویسی را شروع کردم

با بلاگفا و یک گوشی کشویی که مادرم برایم خریده بود

در چندین دامنه مختلف و با اسم های مختلف نوشتم

آن وسط ها هم یک بار به پرشین بلاگ و یکی دو جای دیگر مهاجرت کردم که فضایشان جذبم نکرد و بی خیال شدم

بعد رفتم سراغ فیس بوک، لاین، اینستا و این اواخر کانال تلگرام

توی همه اشان نوشتم

از فیلم هایی که دیده بودم و کتاب هایی که خوانده بودم تا دغدغه های فرهنگی و اجتماعی و متن های ادبی

از همه چیز و همه کس مینوشتم

عشق به نوشتن، اگر چه با نثری مبتدی، در دلم خاموش نمیشود.

با فیلتر تلگرام و دردسرهای وی پی ان، دوباره برگشتم بلاگفا

دوباره شروع کردم و در همین بین اتفاقی به اینجا رسیدم

تصمیم گرفتم اینجا هم امتحان کنم

و این شد شروع دوباره ی من... تا بی محابا بنویسم و بنویسم و بنویسم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۷
سایه نویس