حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

باز شروع کرده‌ام به زود خوابیدن و نصفه شب از خواب بیدار شدن...
به پریشان خوابیدن و پریشان از‌ خواب بیدار شدن.‌‌‌‌‌‌..
درست مثل امروز.

از همان اول صبح ورد را باز میکنم تا یادم نرود که نوشتن مدتهاست ازم دست کشیده. که مدتهاست متن خوبی ننوشته‌ام، قصه‌ای روایت نکرده‌ام، چیز جدیدی جایی پست نکرده‌ام و...و...و...

 

نوشتن ازم دست کشیده.
می‌نشینم و خیره می‌شوم به صفحه سفید و هیچ چیز، هیچ چیز برای گفتن ندارم...
انگار که آلزایمر گرفته باشم و ذهنم از تمام قصه‌ها و حرف‌ها و ماجراها خالیِ خالی باشد.
انگار که کلمات فرار کنند از دستانم، از ذهنم، از روزهایم...

 

حکایت امروز و دیروز نیست
مدتهاست که اینطورم.
مدتهاست که قصه‌ام قصهٔ نوشتن نیست.
قصهٔ هجوم آنی کلمات و سرریزشان روی‌ کاغذ نیست.
پس قصه‌ام چیست؟
اصلا چطور نمی‌توانم بنویسم؟ چطور؟

انگار که زندگی‌ام ماجرای قابل روایتی نداشته باشد.
انگار بلد نباشم بنویسم.
اصلا از چه باید بنویسم؟

 

صبح بیدار شدم و یک پست وبلاگی خواندم از کلر و فرانسیس (کارکترهای سریال house of card) و قصه ایستادنشان در بالکن خانه و اختلاط کردن. آنقدر این پست به دلم نشست که دلم برای نوشتن تنگ شد. ورد را باز کردم که بنویسم، چیزی برای نوشتن نداشتم. هیچ.
انگار که من در مرز بی کلمه‌گی زندگی میکنم.
انگار که برای بیان حرف‌هایم کلمه‌ها را هم ازم دزدیده‌اند.

کلمه‌ها را ازم دزدیده‌اند....
دیگر نمی توانم بنشینم یک گوشه و بی‌آنکه جنگ و کشمکش‌های زندگی و اتفاقات خوب و بد رویم تاثیری بگذارند، بی محابا و بدون ترس بنویسم.
عوضش می‌نشینم به خواندن وبلاگ‌های قدیمی. همینقدر ترسو و بزدل. که بنشینی و حسرت کلمه‌ها را بخوری.

 

کلمه‌ها تنها چیزهای آشنایی هستند که می شناسم. از کلاس اول که دیر الفبا را یاد گرفتم و کتک معلمی که می‌گفتند گل است و نبود، تا وقتی که شدم اسطوره کلمات، بی نقص در املا و انشا و ادبیات. تا همین امروز... که کلمات دیگر دوستان نام آشنای من نیستند. چیزهایی هستند که میخواهم بگویم و نمیتوانم.

 

میدانید، توضیحش سخت است. سخت است که عمری بتوانی کاری را بکنی و از یه جایی به بعد نتوانی. نشود. نخواهد. نمیدانم چطور توضیح دهم. میبینید؟ در توضیح درست همین چند خط هم مانده‌ام. دیگر نمی توانم در یک خط ساده و شمرده و روان چیزی را توضیح دهم.

 

کرونا که آمد در جاده بودم. در مسیر دیار، تا خانهٔ این روزها. برف و یخبندان همه جا را گرفته بود و من مثل "گریخته”، برای پیدا نشدن فرار میکردم. از میان بوران‌ها، برف‌ها و سرما... کرونا که آمد هنوز نمی دانستم دقیقا چه شده. صبح‌های زود بیدار میشدم و کتاب میخواندم، آشپزی میکردم، چیزهایی مینوشتم و پست میکردم
سعی می‌کردم مرگ را، ترس را، تنهایی را، ناتوانی را و سالهای مبهم آینده را فراموش کنم... که یادم برود دنیا تغییر کرده و روزگار ما تغییر کرده و زندگی تغییر کرده.

 

زندگی تغییر کرده بود...

این را درست وقتی فهمیدم که بعد از یک ماه و اندی خانه نشینی، از غاری که برای خود ساخته بودم بیرون آمدم و بوی بهارنارنج روی‌ درخت را حس کردم!
کی بهار آمده بود؟ کی نارنج ها به بار نشسته بود؟
نمیدانستم!

لابد همان جا بود، در همان لحظه‌ها بود که لای زمان گم شدم... که یادم رفت روز و روزها را!
گردش و گذر لحظه‌ها را!
بعدش چه شد؟
بعدش کار‌ پیدا کردم. خودم را غرق شیفت‌های‌ زیاد و کار زیادتر‌ کردم... خودم را بین زمان محو کردم و از مرگ فرار کردم.
گریختم، گریختم، گریختم...
و این بین امید را زنده نگه داشتم.
مثل چراغی در دست با امید پیش رفتم
امید به علم
و به بودن
و به زندگی!


لابد همان‌جا بود، همان‌جا بود که کلمه‌ها را ازم دزدیدند. که دیگر نتوانستم بنویسم...
نشد!
انگار‌ کلمه‌ها را دادم که زنده بمانم، که زندگی کنم
کلمه دادم در ازای زندگی!
و این بهایی بود که دادم
بهایی برای زنده ماندن!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۴
سایه نویس