بیکارم و کارهایی که هیچوقت دوست نداشتم را انجام میدهم
بیکارم و کارهایی که هیچوقت دوست نداشتم را انجام میدهم
میروم آشپزخانه و غذا میپزم، کاری که در حالت عادی محال است انجام دهم، حتی اگر از گرسنگی بمیرم!
سبزیکاری میکنم...
میروم از باغچه خاک می آورم و الک میکنم و توش چیزهایی میکارم که هیچوقت نمیکاشتم
و منتظر میمانم...
منتظرِ سبز شدن، رشد کردن، قد کشیدن...
مینشینم به دوخت و دوز... کوبلن میبافم، پنج تا میبافم و ششمی را خراب میکنم. بلد نیستم. از این چیزها سردرنمیآورم. عصبی میشوم.
کتری را پر آب میکنم. ذهنم پرواز میکند سمت غروبهای کافه...
خانومی با بچهاش آمده و کیکی که دفعه قبل سفارش داده بود را میخواهد...
خانم را میشناسم. کیکی که میخواست را میشناسم. میدانم با چه گارنیش و دیزاینی میخواهد. با الف بر سرش کل کل میکنم، او برنده میشود، او کیک را آماده میکند..
کتری قل میزند. تلویزیون شب برهنه میدهد. چای میگذارم و صبحانه آماده میکنم. شب برهنه ادامه میابد. خانم منتظر کیک است. بچهاش به داخل کافه نگاه میکند. کیک را برایش میبرم. ساعت ۶ است. لبخند میزنم. کار تمام شده. خداحافظی میکنم و میروم. شب برهنه تمام میشود...
گارنیش نمیدانستم چیست. جستجو کردم، دانستم.
ولی چه فضای سوریال عجیبی داشت.
من از بیکاری وحشت دارم. چون کوبلن نمی بافم، کیک و آشپزی هم که تعطیل ، خدایا کمک کن مثل اسب بدوییم!