حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که از دورترین نقطه شهرستان با کلی اما و اگر و شرط و شروط رفتی یه شهر بزرگتر درس بخونی و واسه خودت کسی بشی اما پشت سرت گفتن رفته دنبال شوهر!!
مبارک شمایی که به هر جا رسیدی گفتن تا وقتی شوهر نکردی و زندگی تشکیل ندادی ارزش نداره و سر و سامون نگرفتی!

 

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که واسه برداشتن یه ابروی ساده تا مدتها با پدر و مادرت کل کل و دعوا داشتی، مبارک شمایی که قایمکی از گوشه خیابون رژ میخریدی تا ببینی خوشگل شدن چه جوریه، مبارک شمایی که قایمکی عاشق میشدی، قایمکی فارغ... مبارک شمایی که واسه ساده ترین حقت، حق اینکه چی بپوشی و چه جور بپوشی و کجا بری با زمین و زمان جنگیدی! 


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که واسه ۹-۱۰ شب برگشتن به خونه حرف شنیدی... همسایه ها گفتن معلوم نیست تا این موقع کجا ول بوده، برادرت که دوی شبم به زور میومد خونه بهت گفت فاحشه، پدر و مادرتم اخم و تَخم کردن و سر تاسف تکون دادن که خوب نیست دختر تا این موقع شب بیرون باشه!


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که واسه آینده ات جدی بودی، کار‌ کردی و جون کندی و شب بیداری کشیدی تا به مدارج بالای شغلی برسی، با هزار جور تبعیض و تحقیر و تجاوزای روحی و جسمی دست و پنجه نرم کردی، با هزار مدل قانون سر و کله زدی اما تا به یه جایگاه رسیدی همه گفتن با گنده ترا لاس زده و از بَر و روش استفاده کرده!  


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که پا به پای شوهرت واسه زندگی زحمت کشیدی، هم خونه کار‌ کردی هم بیرون، کم خوردی و کم پوشیدی و کم خوابیدی اما تا حرف سهمت از دُنگ خونه و ماشین شد، تا حرف از حضانت بچه ت شد، گفتن هوا برت داشته و زبونت دراز شده


هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که خواستی واسه خیانت شوهرت جدا شی، خانواده ت گفتن خوشی زده زیر دلش، خانواده شوهرت گفتن زن زندگی نبوده، دادگاه گفت کوتاه بیا بشین خونه، فامیلا گفتن میخواد طلاق بگیره آزاد باشه که بگرده، مردم گفتن دنبال مهریه است، شوهرت گفت مگه کار غیرقانونی کردم؟ خدا خودش گفته تا چهار تا حلاله!

 

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که هر لحظه به روح و جسمت تجاوز شد... با تحقیرهای تو خونه، با جهنم جهنم گفتن های تو مدرسه، با متلک های سرِ کوچه، با تعقیب شدن ها و دست مالی شدن های ناغافل و بی بهونه... 
مبارک شمایی که تا صدات بلند شد و کمک خواستی گفتن کرم از خود درخته!!
تا یه کم به خودت رسیدی گفتن لابد دلش میخواد...
تا صدات در اومد گفتن خفه!

 

هشت مارس مبارک
مبارک شمایی که نهایت راهت شد ازدواج و بچه داری! که تو اوج نوجوونی مجبورت کردن آرزوهاتو چال کنی و تا زیاده خواه نشدی بله رو بگی و زودی دو تا بچه بیاری که شوهرت به راه بمونه! اما تو دست نکشیدی، واسه بچه هات جنگیدی... واسه خوب بزرگ شدنشون، درس خوندنشون، مستقل شدنشون... واسه اینکه اونا دیگه راه تو رو نرن، اونا دیگه تهِ آرزوهاشون نشه دو تا بچه و مادری که یادش نیست آرزوش چی بوده! 

 

هشت مارس مبارک همتون
مبارک شمایی که داستانتون تو این سطرها جا نمیشه اما به هر دری زدید که داستانتون، ادامهٔ تحقیر و تبعیض نباشه، ادامهٔ شکوفایی باشه!
روز زن مبارکتون

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۷
سایه نویس

اومدم سر یه کار جدید که اولین سوال کارمنداش ازم این بوده که... چرا کار میکنی؟ 😐 و بنده در کمال شگفتی تنها چیزی که در مقابل این سوال عجیب از دهنم در اومده این بوده که... «به همون دلیل که بقیه کار میکنن!!»
و باز شنیدم که «آخه دخترا ساپورت مالی میشن و نیاز نیست کار کنن مخصوصا اگه وضع مالیشون خوب باشه»
و من باز میگم: «به نظر من هر آدمی از یه سنی به بعد نیاز داره کار کنه، چه دختر باشه چه پسر! حالا بعضیا دوست دارن  هنوز از پدر مادرشون پول تو جیبی بگیرن و روشون میشه، اون دیگه یه بحث دیگه است!!»
و این مکالمه همچنان با بهت و حیرت من ادامه داره
هر روز و هر روز
هر لحظه و هر لحظه
و دارم فکر میکنم چرا و به چه علت این حجم از نیروی فکری و انسانی صرفا به خاطر «زن بودن» باید راکد بمونه و از دست بره چون جامعه فکر میکنه دختر کار نمیکنه مگه اینکه حوصله اش سر رفته باشه، مگه اینکه خانواده اش فقیر باشن، مگه اینکه هنوز ازدواج نکرده باشه، مگه اینکه کاری در شأنش باشه (هنوز نمیدونم این شأن در این جامعه دقیقا به چه معناست!!) و...
یا خود دخترا فکر میکنن هر کاری رو نباید انجام بدن، نیاز نیست کاری انجام بدن یا اگه انجام میدن صرفا واسه سرگرمیه و وقت گذرونی، و لزومی نداره خیلی خودشونو خسته کنن چون درنهایت قراره ازدواج کنن و از کار بیان بیرون

 

من در بهت و حیرت میمونم
و شما رو با کلیشه های هر روزه تنها میذارم

 

پ.ن ۱: اینترنت قطع شده و کار و کاسبی ها پا در هواست و اوضاع حتی در‌خوشبینانه ترین حالت ممکن هم خوب نیست
این بین تنها مامنی که برامون باقی مونده اینجاست
مثل جوجه تیغی های عصر یخبندان بچسبیم به هم واسه زنده موندن و زنده نگه داشتن... زنده نگه داشتن «کلمه»! البته اگه کلمه ای باقی مونده باشه!
پ.ن ۲: این متن مال الان نیست... قدمتش برمیگرده به اواخر تابستون و کار قبلیم! دارم سعی میکنم بازمونده نوشته هام رو توی این اوضاع نجات بدم... انگار که اینجا تنها جای باقی مونده باشه
یه نوشته مرتبط هم دارم که تو لینک زیره
دوست داشتید بخونید:
http://hayaatkhalvat.blog.ir/post/13/%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%DB%8C%D9%84%D8%A8%D9%88%D8%B1%D8%AF#section

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۱:۵۸
سایه نویس

1. دکتر شین رویای نوجوونی من بود. هفت سال پزشکی عمومی خونده بود و یه شب سر یکی از کشیک ها و تو اوج به لب رسیدن جون از خودش پرسیده بود من اینجا چه غلطی میکنم؟ و همین جرقه ای شده بود واسه اتفاقات بعد! راه رو سوا کرده بود و رفته بود ینگهء دنیا واسه خوندن روانشناسی عمقی (یونگی)، و بعدترها برگشته بود واسه درس دادن و مطب داشتن و مشاوره دادن با یه دوره کوتاه تحصیلات تکمیلی! میگفت خیلی کتاب نخونده ولی آدم زیاد دیده! کارشو بلد بود، همون چیزایی رو میگفت که آدما «میخواستن» بشنون حتی اگه با چیزایی که «باید» میشنیدن فرق داشت

کارش درست بود؟ نمیدونم

لابد اون موقع فکر میکردم درسته که میخواستم شکل اون روانشناس عمقی شم و روان پیچیده آدما رو با عینک یونگی ببینم

لابد حرفاش انقدر واسه ذهن دخترک تحت تاثیر کلیشه های اون زمان که به معنای واقعی تشنه دونستن بود و از دانش سیر نمیشد، جالب بود که بخوام تک تک مجله ها و سایت ها و برنامه ها و کتاب هایی که اون توش حرف میزد و مینوشت رو از بر کنم

دکتر شین، اگر چه سالها بعد و با بالا رفتن مطالعات و تحصیلات آکادمیک در زمینه روانشناسی، نقطه مقابل تموم خوانده ها و یاد گرفته هام شد و راه من از آموزه هاش جدا شد، اگر چه با فروش چند صد هزار تومنی حرفایی که میشد تخصصی تر، علمی تر، به روز تر، کارآمدتر، کم کلیشه تر و با هزینه کمتر زد، تبدیل به «روانشناس بازاری» شد، و اگر چه طبق دانش دنیای جدید به منِ جوجه روانشناسِ سالهای اول دانشکده ثابت شد، «علم» مثل فتوا نیست که بخوایم با متد فرد خاصی پیش بریم و برای هر کلمه احتیاج به «رفرنس» و «دیتای قوی» و «بررسی و تفکر و تامل و تعقل زیاد» داریم، منتهی در شکل گیری منِ امروز تاثیر به سزایی داشت، ازش ممنونم!

 

2. من اگه توی زندگیم به یه نفر مدیون باشم، اون فرد رزیدنت سال آخرِ دکتر ح تو بیمارستان ولایت بوده که دستش رو تا آرنج میکرد تو حلقم که فکم به اندازه کافی باز شه، و صورتم حالت عادیشو از دست نده! من دستشو میگرفتم و فشار میدادم که جلوی این کارشو بگیرم و اون داد میزد میخوای دهنت همینجوری بمونه؟ و باز فشار میداد!

اون لحظه ازش متنفر بودم؟ قطعا بودم!

ازش میترسیدم؟ قطعا میترسیدم!

از اینکه باز جریمه ام کنه که تا فلان ساعت باید بیدار بمونی و تا تمریناتو انجام ندی حق نداری پاتو از بخش بذاری بیرون و غیره

ولی حالا که خودمو جلوی آینه میبینم خدا رو شکر میکنم که اون آدم توی چنین لباسی بی خیال لوس بازی ها و دردهای دخترکِ روی تخت و بی خیال نظرای آدمای اطرافش که چقدر سختگیر و جدی و نامهربونه شد و کارش رو «درست» و همونجور که «باید» انجام داد!

رزیدنت سالِ آخرِ دکتر ح، که مث تموم کسایی که هنوز تخصص نگرفتن، اسمی ازش برده نمیشه اما تو تک تک لحظه های زندگی من، توی لبخندهای بی نقص و قهقهه های از ته دلم نقش داره، همونی که از بیمارا بگیر تا همراه ها، تا خدمه بیمارستان پشت سرش میگن اینا که دکتر نیستن، رزیدنتن! انگار که دکتر بودن به شاخ قول شکستن و مدرک تخصص گرفتنه! که فقط من میدونم دکتر بودن با همین لبخندهای رضایت منه که جای انگشتای امثال اون روشه!

 

3. از دکتر میمِ آنکولوژیست براتون بگم که به مهربونی و خنده های خسته اما دائمیِ روی لبش و یه کوچولو آنتایم نبودنش معروفه...

به آرامشش و الهی شکر گفتناش که واسه من مث ذکر یاکریم میمونه! انگار که کفترها با حضورش جلد خونه شده باشن و نخوان برن

دکتر میم که مطب شخصیشو بسته تا بتونه تو کلینیک دولتی کلی آدم رو با هزینه دولتی ویزیت کنه، که غرغر و دعواهای بیمارهای توی صف رو بشنوه و دم نزنه که میتونست مث خیلی از همکارا همین الان توی یه مطب چندصدمتری لاکشری توی یه برج چند طبقه با منشی‌ شخصی و امکانات خیلی بهتر، ”مریض های از ماه بهترون“ رو ویزیت کنه و پولشو تمام و کمال و حتی بیشتر از اونچه که باید بگیره و تازه کلی آدم هم جلوش خم و راست شن،  که عوض همه اینا توی یه اتاق کوچولو نشسته و با بیمه دولتی و ویزیت زیر ده تومن مریض ویزیت میکنه و غرغر میشنوه و منتظر حقوق و کارانه دولتی که بعد از چند ماه با کلی منت و کسری و استخاره قراره وارد حسابش شه، میشه!

دکتر‌ میم که بدترین خبر دنیا رو به ترسوترین و رنجورترین مریض های دنیا میده و چشاش همپای مریض ها پُرِ اشک میشه و دم نمیزنه و عوضش سعی میکنه با خنده ها و لبخند ها و شوخی های به موقع، همدلی کردن های به موقع و توضیحات به موقع و ساده روحیه مریض رو بهتر کنه و جای غم و ترس و ناامیدی، بذر امید بکاره!

دکتر میم که دانشجوهاش، از استیودنت ها بگیر تا اینترن ها و رزیدنت ها و پرستارا، پشت سرش غش و ضعف میرن و فدای قد و بالاش میشن، که مریض ها حتی جایی بجز کلینیک و بیمارستان، ازش به نیکی یاد میکنن و از خوبی ها و مهربونی هاش و سواد عمیقش میگن.

دکتر میم که شده گاهی عیدها بره تعطیلات، که شده گاهی با تاخیر بره کلینیک و نتونه برنامه بیمارستان و کلینیک رو خیلی دقیق‌ بچینه، که شده گاهی خودشم در اولویت قرار بده اما تا وقتی هست، تا وقتی نیازه باشه، با شرافت و بدون ادا و اصول میمونه!

 

4. دکتر پ که اومد شهر، همه از سواد و تحصیلات و تشخیص سریع و کم نقصش میگفتن

اینکه به آنی بیماری های چشمی رو تشخیص میده و تو کارش نظیر نداره! تازه، دکتر الف که قبل تر، بهترین چشم پزشک شهر بوده و حالا تو مرکز استان مطب داره هم تاییدش کرده!

دکتر پ کارش رو توی مطب سابق دکتر الف و با مریض های چند ده تایی شروع کرد و خیلی زود سر زبونا افتاد! کم کم مریضا دو برابر و سه برابر شدن و توی مطبش جا برای سوزن انداختن نبود. یه مدت بعد یه زمزمه هایی از برادرش شد، برادر دوقلوی دکتر که چشم پزشکه و توی مرکز استان مشغوله و قراره یه روزایی برای ویزیت بیاد.

مطب شلوغ تر شد تا جایی که نوبت ها سالیانه داده میشد

یه مدت بعد زن داداش دکتر که از قرار اونم چشم پزشک بود اومد! حالا توی مطب کوچیک دکتر پ، سه پزشک همزمان ویزیت میکردن با یه تابلو! دیگه خیلی هم مهم نبود مریض مایله کدوم دکتر ویزیتش کنه، چون ممکن بود بره توی اتاق و با یه دکتر دیگه مواجه شه!!! به هر حال شکایتی نبود!!

تنها چیزی که نمایندگی انحصاریش با خانواده پ نبود عینک فروشی بود که چند وقت پیش شنیدم اون هم به لطف خدا توسط خواهرزاده اشون باز کردن و هر مریضی میاد زنگ میزنن عینک فروشی واسش نوبت میگیرن که حتما بره اونجا!! به هر حال اینم روشیه دیگه! چه میشه کرد؟

 

5. برای چندمین بار با شکایت دل دردهای مداوم رفت پیش دکتر نون که تازه مطب زده بود و روی تابلوش نوشته بود: پزشک عمومی، زنان، پوست...

سنی نداشت، حدودا پونزده یا شونزده سال. چند وقتی بود که معده دردای شدید، وقت و بی وقت میومدن سراغش. یه کوچولو استرس داشت و یه کوچولو غم بی دلیل داشت و کلی معده درد که نمیدونست دلیلش از چیه. طبق روند معمول و به درخواست دکتر نون آزمایش خون و ادرار و مدفوع و سونوگرافی انجام شد... هیچ مشکلی نبود! ازمایش ها گواه «هیچی» بود ولی دخترک درد داشت... دخترک درد داشت و دکتر نون میگفت چیزیش نیست و داره ناز میکنه چون دختره و لوسه! دخترک اما درد داشت و نمیدونست چطور ناز میکنه که خودش نمیفهمه و چرا دلش اینطور درد میگیره.... دخترک رفت خونه اش و سعی کرد دیگه ناز نکنه! دردشو پنهون کرد، یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه، سه ماه، یک سال... اضطراب و استرس شدید شد، معده دردها شدیدتر، دخترک کم کم از اجتماع دور شد، دخترک درس نخوند، دخترک حرف نزد، دخترک دیگه با کسی بیرون نرفت، دخترک فقط گریه کرد، دخترک فقط زار زد، دخترک به «نبودن» فکر کرد، دخترک به «کاش صبح پا نشم» فکر کرد، دخترک به «افسردگی» مبتلا شد شاید به این خاطر که یه روز سعی کرد دیگه ناز نکنه!!!

 

6. صدای همهمه و شلوغی از بخشِ رادیوتراپی یعنی دکتر م توی بیمارستانه، سرش شلوغه، به خاطر کمبود جا همه مریضا رو یه لنگه پا نگه داشته توی پذیرشِ کوچیک بخش رادیوتراپی تا بلکه این دستگاه لعنتی که برای بار هزارم خراب شده درست شه و به قول خودش ”این طفلکا که تو این گرما از راه های دور اومدن زودتر اشعه بگیرن و برن خونه هاشون

مثل همیشه اون مونده و یه دستگاه خراب و تماس با جاهای مختلف و پاسخگو نبودنشون و کلی مریض خسته و منتظر و معترض که باید رادیوتراپی انجام بدن و مریض های دیگه و همراه هاشون که جای اینکه برن درمانگاه که فاصله اش با بیمارستان صد قدمه و منتظر باشن تا سر ساعت اعلام شده بره کلینیک و با خیال راحت ویزیتشون کنه، میان بیمارستان و توی این گیر و دار و میون اون همه کار و مریضِ تو نوبت و تلفنی که هر ثانیه زنگ میخوره، مث سایه دنبالش راه میفتن و سر و صدا راه میندازن که: «دکتر، جون بچه ات یه نگاه به پرونده ما بنداز» یا «الهی پیر شی دکتر، کار منو راه بنداز زودتر برم، شب مهمونی دعوتم» یا «مگه نوبرشو آوردی که اینجا ویزیت نمیکنی؟» و جواب دکتر م که برای بار هزارم و با کلافگی داره توضیح میده که جای ویزیت تو کلینیکه، نه بیمارستان

و صدای غرولند مریض ها و همراهاشون که «چهار خط درس خوندن فکر میکنن کی هستن!!» و «اینا همه دزدن! سرطان هم کار خودشونه که پول بره تو جیبشون و اینجوری مردمو علاف کنن» و صدای تایید باقی همراه ها که: «آره، نوه عموی پسر خاله ام که خودشم از این دکتر حسابیاس و طب سنتی کار میکنه میگفت سرطان اصلا وجود نداره و به راحتی با هسته هلو درمان میشه و اصلا نیاز به این همه خرج نیست! خدا لعنتشون کنه که همه جوره میخوان مردمو بچاپن!» و...

صدای همهمه و شلوغی از بخشِ رادیوتراپی یعنی دکتر م تو اتاقشه، داره با هزار جا تماس میگیره که مشکل دستگاه رو حل کنه و گه گاهی به صداهای هر روزه ی اون بیرون فکر میکنه...

این همه تلاش، این همه سال، این همه استرس ارزشش رو داشت؟

دوباره زنگ میزنه، جوابی نیست!

به گل روی میزش نگاه میکنه، به گلی که یکی از مریض هاش به مناسبت روز پزشک و برای تشکر واسش آورده، به لبخند اون زن که حالش خوب شده! اون لبخند... اون لبخندِ پر از امید... اون مادر و بچه کوچیکش و سرطانی که خوب شد... دکتر م توی اون لبخند شریک بود! توی لبخند اون مادر و دختر کوچولوش

مگه واسه همین لبخند نجنگیده بود؟

مگه هر روز، روز اون نبود؟

بود!

تا همیشه و هر روز... تا وقتی میجنگید، روز اون بود!

روزش مبارک!!

روز اون و روز شما...

روز پزشک مبارک

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۷
سایه نویس

۱. خسته ام!
اینستاگرامم رو باز میکنم تا ببینم چه خبره!
یه ویدیوی چند دقیقه ای با کپشن «پرنسس کوچولوی زیبای من» از یکی از نزدیکان نظرمو به خودش جلب میکنه! ویدیو رو باز میکنم و در کمال تعجب دختربچه پنج شش ساله ی پیراهن پوشِ تاج گل به سری رو میبینم که بردنش آتلیه و دارن ازش فیلم و عکس میگیرن!
اولین بار نیست که میبینم پدر و مادری چنین کاری میکنن،
اولین بار نیست که میبینم والدین صرفا روی زیبایی های بچه اشون تاکید دارن،
اولین باری هم نیست که لفظ «پرنسس» رو برای دختر کوچولوهای خوشگلی که تموم دنیاشون لباس های پفی و موهای بلند و کارتون های دیزنی و زندگی تجملیه، میشنوم!
اما باز هم مثل تموم دفعاتِ قبل، با خودم فکر میکنم کاش جای تاکید روی زیبایی بچه ها و تشویقشون واسه خوشگل بودن و ناز بودن و غیره، جای پرنسس بار آوردنشون، جای وای چه خوشگل و دلبری، روی مهارت هاشون تاکید بشه و برای تلاش هاشون تشویق بشن تا نسل آینده، به قول یونگ یه مشت «موبور خنگ و جذاب» نباشن!
باز به ویدیو نگاه میکنم و به فکر فرو میرم!
یعنی دیدن این ویدیو برای بقیه هم مثل من، تا این حد غم انگیزه؟

۲. نزدیک غروبه!
داریم با یکی از دوستان، پفک میخوریم که یاد یه خاطره بانمک میفتم!
خاطره از بچه سه چهار ساله ایه که تا به حال پفک نخورده بود و اولین بار توی ایران پفک خورد و گفت اینجا پفک میخورم چون آزادیه! :دی
واکنشش برای خودم جالب بود اما به نظر میرسید مخاطبم خیلی هم از این داستان لذت نبرده بود!
من با چشم خودم دیدم که اون فردِ آرومی که داشت پفک میخورد، یهو از کوره در رفت و شروع کرد به گفتن اینکه این آدما میخوان ادای آدم های روشنفکرو دربیارن و مگه میشه بچه تا اون سن پفک نخورده باشه و اصلا انقدر سختگیری چه معنی ای میده و خوب نیست اینجوری بودن و مثلا اینا میخوان بگن خیلی میفهمن و این مادر چون خودش خیلی پفک خورده بود به بچه اش میگفت نخوره و.....!!! :|
من با چشم های گرد داشتم میدیدم که یه آدم چطور ۱۸۰ درجه تغییر رفتار میده و نمیفهمیدم که اصلا چرا باید «پفک» موضوعی برای از کوره در رفتن باشه!!!!


۳. روز جهانی چپ دست هاست!
یکی از دوستان متنی فرستاده در مورد اینکه سالها چپ دست ها رو میزدن تا با دست راست بنویسن!! :|
بعدش اضافه میکنه، راستی میدونستی خیلیا این روز به هم کادو میدن؟
با تعجب میگم واسه چی؟
میخنده و میگه واسه چپ دستی دیگه!
میگم واسه چیزی که خودشون توی به وجود اومدنش نقشی ندارن کادو میگیرن؟ :|
میخنده و میگه آره!
و ماجرای دخترعمه اش رو تعریف میکنه که در به در دنبال فلان وسیله است تا به عنوان کادوی روز جهانی چپ دست، به بچه ی هشت سالش بده!!!

من....؟
من دیگه چیزی نمیگم، فقط سکوت میکنم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۹
سایه نویس

۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم...

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، «من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی...
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند... ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود...
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از «عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

 

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
 
روزایی که وقت ملاقاتیه

یه شیشه ضخیم کرده این دوریو


تو از پُشت شیشه نگاهم کن و

منم دست میذارم رو‌ دستای تو
 
تو گوشی رو بردار و چیزی بگو

بگو کوچه مون رو به آزادیه


بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:
 

تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری

خیلی دوووووورررررر
 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۴
سایه نویس

یک:
یادت هست؟
همان روزها که هیچ چیز خوب نبود...؛
یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،
دل میدادم به صدای حامد مشکینی.
ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!

توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!
صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.

به گمانم همان وقت ها بود که مامان بهم دیوان فروغ را هدیه داد!
چه پیشِ خودش فکر کرده بود، نمیدانم!
چرا آدم باید به دختر نوجوانش کتاب شعری بدهد که گل درشت ترین مصرعش باشد: ”گنه کردم گناهی پر ز لذت”؟!
هیچوقت ازش نپرسیدم...
و هیچوقت هم عاشق فروغ نشدم!

 

دو:
”آفتاب میشود” را همان روزها حفظ کردم،
در همان پیاده روی های صبحگاهی از خانه تا نانوایی و بالعکس!

نیم ساعتی که جان میگرفتم از هوای صبح، نان به دست، می آمدم خانه.
بیشتر از نیم ساعت نمیشد! آخر فاطمه صداقتی ساعت شش و چهل دقیقه برنامه داشت و اگر دیر میرسیدم، سرم کلاه میرفت!

پیش می آمد که گاهی به هر دلیلی نروم بیرون. اینجور وقتها مینشستم به ادعیه و دعا!
و بیشتر نهج البلاغه...
به گمانم نامه مولا به امام حسن را چهارصدباری خوانده ام...
چه بود این نامه... بماند!
بقیه نامه ها و خطبه ها را نه،
جسته گریخته شاید!

 

سه:

صدای ”جوانِ ایرانی سلام”ِ فاطمه صداقتی یعنی چای تازه دم و چند وسیله ساده ی صبحانه، و شنیدن سلامِ مردمِ ترک، لر، بلوچ، عرب، سیستانی، ترکمن، مازنی، گیلک و قشقایی!
مدلِ سلام کردن فاطمه صداقتی این شکلی بود!
همه اقوام را یک به یک نام میبرد!
همینش را دوست داشتم!
همین خودش بودنش را...

خداییش‌ هم حساب کنید برنامه هایش پرطرفدار بود!
باورتان میشود ساعت شش صبح کسی با صدای بشاش کلی پشت خط بماند که فقط بگوید ”جوان ایرانی سلام”؟

 

چهار:
این ها را که میگویم حس میکنم سالها از آن روزها گذشته...
شاید هم واقعا گذشته باشد!
چه کسی میداند؟
شاید ما واقعا در جای غریبی از زمان گیر افتادیم و نمیدانیم...

 

پ.ن: این متن رو یه روز تابستونی نوشتم

یه پنج صبحی که به رسم اون وقتا که همه کانال تلگرام داشتن، دلم خواست تلگرام داشته باشن

خوب یادمه 

یهو چنین متنی سرریز کرد و نوشتمش

حتی خاطراتی که نوشته شده رو مو به مو یادمه

اما هر چی فکر میکنم «خود»ِ اون موقع هام یادم نیست

نمیفهمم با چه منطقی اون مدلی بوده

چطور سوالای این چند سال اخیر تو ذهنش نبوده

خودی که نهج البلاغه میخونده و هر چیزی واسش نشونه یه اتفاق بوده رو یادم نیست...

یا‌ شایدم یادمه و عجیبه واسم

اون آدم و اون اتفاقا عجیبه واسم

بی شباهت ترین چیز به اعتقادات و منطق این روزام

​​​​​​

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵
سایه نویس

سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.

گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.

زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!

عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.

من عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور دیگه تا برسه به اون تیغه ی فلزی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم جالب تر میشد!

یه مدت بعد تلفن های جدیدتر اومد. از اون فشاریا. از همونا که هر چقدرم واسه تنظیم تاریخ و ساعت وقت میذاشتی با یه قطعی، باز تنظیماتش میشد عین روز اول! با اینکه سیمش کوتاه بود ولی عوضش اسپیکر داشت. شماره گیرم داشت، دیگه نمیشد مثل قدیم زنگ بزنیم به تلفن کسی، فوت کنیم و بخندیم!

بعد از اون تلفن بی سیم اومد. میشد راحت همه جای خونه ببریش و حرف بزنی. شماره هم مینداخت. تاریخ و ساعتشم با یه قطعی کوچولو خراب نمیشد. مامان دوسش داشت. لابد واسه اینکه میتونست هم با تلفن حرف بزنه هم به کارای خونه برسه.

کم کم گوشی های همراه اومدن روی کار. تلفن ها شدن عین حکایت نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار. از اون کوچیکایی که فقط شماره میگرفتن شروع شد تا رسید به گوشیای پیشرفته تر که هم کار تلفن رو میکنن، هم کار پی سی، هم کار تی وی!!

گوشی اول من از این کشویی ها بود؛ اول راهنمایی بودم که بابا واسم خرید. اس ام اس که میومد می پریدم ببینم کیه که به یادم افتاده!

 

گذشت و گوشی ها بزرگ شدن، درست مثل ما! انگار داشتن با ما قد میکشیدن.

جای اس ام اس رو پی ام های وایبر و واتساپ گرفت. جای چطوری هایی که از لرزش صدا میشد بفهمی وقتی طرف میگه خوبم واقعا خوبه یا نه رو، اموجی های خنده و گریه.

این روزا دیگه گوشی ها زنگ نمیخورن.

دیگه کسی نمیخواد صدامو بشنوه.

دلتنگی اگه خیلی فشار بیاره میشه یه متن توی فیس بوک یا اینستا، یا دو تا اموجی قلب توی واتساپ و وایبر. که یعنی به یادتم!!

منم بی معرفت تر شدم. دیگه نه از دوستایی که به قول خیلیا این اپ های رنگارنگ باعث پیدا شدنشون شده، خبر میگیرم نه از فامیلایی که انقد دور شدن که نمیدونم هنوز منو یادشونه یا نه!

مثل قدیمم از حرف زدن لذت نمی برم.

از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، از خراب شدن خاطره های قدیمم میترسم واسه همین خودمم به کسی زنگ نمیزنم.

اما راستش...

گاهی...

بین تموم شلوغیا و پی ام های هزارتایی، تشنه ی برداشتن همون تلفن سبزهایی میشم که به شوق چرخوندن صفرش روزها رو میشمردم!

یا صدای مامان که از هال با صدای بلند بگه: دخترم! تلفن!

 

پ.ن: اصلا یادم نیست این متنو کی نوشتم ولی مشخصه زمان وایبر و واتساپ بوده

هر چند که فکر میکنم متن اصلی زیادتر از این حرفا بوده باشه ولی فعلا همین قدرشو پیدا کردم

همینم غنیمته

بمونه به یادگار!

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۷
سایه نویس

فلسفه روز دختر رو نمیفهمم!ا

 

اینکه یه تیکه غشای بیضی شکل در واژن میتونه باعث به وجود اومدن یه روز و تبریک گفتن یا نگفتن به یه آدم بشه همونقدر ناراحت کننده اس که سایر تبعیض ها و نابرابری ها!

 

حالا کاش حتی اگه میخوایم این روز رو به عنوان یک مناسبت در تقویم گرامی بداریم، ازش به عنوان یه روز برای درک بهتر مشکلات دخترامون و حل اونا استفاده کنیم نه صرفا تبریک و قربون صدقه رفتن های صد من یه غاز!!!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۳
سایه نویس

یه وبلاگ پیدا کردم که توضیحات بایوش به نظرم جالب اومد و ترغیبم کرد به خوندن...
هنوز گیرِ نوشته اول بودم که دستم رفت پایین تر و چشمم خورد به یکی از پستای قدیم
در تقبیح ازدواج مردان با زنان بزرگتر از خودشون نوشته بود، مثلا از نظر علمی!!!!
!!! (میگم مثلا و کلی علامت تعجب میذارم چون علم نمیتونه درستی یا غلطی هیچ رابطه ای رو، اون هم به این شکلِ کلی، مشخص کنه. علم صرفا میتونه طبق آمارها تعیین کنه چه فاکتور ریسک هایی و از چه جنبه هایی در این انتخاب ما وجود داره...!)


اگه به سرحالی قدیم بودم، اگه حوصله سر و کله زدن با نظرات آدما رو داشتم، اگه حوصله بحث داشتم، کامنت میذاشتم و میگفتم چرا اینکه مادری نخواد عروسش از پسرش بزرگتر باشه، «نظرِ شخصیه» نه یه «فکتِ علمی»!

میگفتم اینکه میگن زنا زودتر از مردا به بلوغ فکری میرسن بیشتر جنبه فرهنگی و تربیتی داره و ربطی به «ذات»ِ زن ها نداره و اصلا ملاک خوبی برای تعیین میزان تفاوت سنی بین زوجین نیست چون این بیشتر یه چیز سلیقه ایه (شاید براتون جالب باشه بدونید اینکه مردان بخصوص در ایران دیرتر به بلوغ فکری میرسن -که البته این هم یک فرضیه است و فکت یا نظریه نیست- به نظر میرسه بیشتر به این خاطر باشه که جامعه فرصت کودکی کردن بیشتری به اونا میده و نکته جالب تر اینکه... همین جامعه که امروز فریاد میزنه مرد باید از زن بزرگتر باشه چون دیر به بلوغ فکری میرسه، روزی اعتقاد داشت که اتفاقا زن باید بزرگتر از مرد باشه چون زودتر به بلوغ فکری رسیده و بهتر میتونه زندگی رو مدیریت کنه!!!)


میگفتم اینکه «اکثر» مردانی که با زنان بزرگتر ازدواج میکنند مشکل «اعتماد به نفس» دارند، با مادرشان مشکل دارند و هزار و یک چیز دیگر، برچسب زدن به آدم هاست نه فکت علمی و نظر کارشناسی! (ما اجازه نداریم به آدم ها بدون شناخت از خودشون و دلیل انتخاب هاشون در مقام کارشناس/دکتر/متخصص/محقق/دانشمند و ... برچسب بزنیم! و حتی با شناخت و دونستن دلیل انتخاب هم این حق رو نداریم! کلا برچسب زدن چیز خوبی نیست! باور کنید!!!)


میگفتم اینکه زنان در سن بالاتر میل جنسیشان کم میشود و نمیتوانند نیاز همسرشان را برآورده کنند صرفا یک چیز من درآوردی است که معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای چنین چیز احمقانه ای را از شکمش درآورده و به عنوان فکت علمی به خوردمان داده و ما هم باورمان شده! و تازه آن مقاله ای که مدتها قبل در مورد افزایش میل جنسی زنان در دوران پساقاعدگی خوانده بودم را برایشان میفرستادم (کاش واقعا پیدایش کنم و شیر کنم!)


میگفتم «یائسگی»، «پیر شدن»، «شکسته شدن»، «ناباروری» و هزار و یک چیز دیگر اتفاق های طبیعی زندگی است و اگر رابطه ای توان پذیرش چنین اتفاق های طبیعی ای را ندارد، چه مرد بزرگتر باشد، چه زن، آن رابطه به درد لای جرز در و دیوار هم نمیخورد و باید گذاشت دم کوزه و آبش را خورد!!

نگفتم ولی...
جاش صفحه را بستم و در سکوت این نوشته را نوشتم و در سکوت پستش کردم
حرف بزنم که چه؟
بحث کنم که چه؟
میفهمی که...؟

معنای این "که چه" را که میفهمی؟

حرف زدن و بحث کردن خسته ام کرده!
میفهمی؟

توان ذهنی اعتراض مدام را ندارم!

و مدام با خودم فکر میکنم چطور اینطور شدم؟

پیر شده ام یعنی یا فقط کمی خسته و بی حوصله...؟

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۷
سایه نویس

۱. کل روز رو دارم در مورد حق طلاق بحث میکنم و نمیفهمم که چرا یه حق انسانی ساده که توی دنیای امروز باید یه چیز مرسوم و عادی باشه، عملا توی این کشور تبدیل به جنگ هر روزه میشه و باید برای پذیرشش حتی به شکل کلامی تا این اندازه انرژی صرف کرد!
خسته ام... خیلی خسته... خسته از تلاش برای کوچکترین حقوق انسانی... خسته از اینکه تو این کشور هر چقدر هم که بدویی باز قرار نیست یه انسان شناخته شی! این عمیقا درد داره... اینکه هر چقدرم تلاش کنی باز راه به جایی نبری درد داره!
خسته م میکنن این بحث ها... این درد ها... خسته... و گاهی ناامید!!

۲. میگه فلانی زنگ زده و گفته (میم) که تو هم چند بار دیده بودیش، تصمیمش رو گرفته و میخواد جدا از شوهرش زندگی کنه! میگه فلانی گفت این روزا همه یاد گرفتن، میخوان جدا زندگی کنن!
میم رو میشناسم، یه زن جوون سی و خوردی ساله که وقتی بیست سال داشته ازدواج میکنه و بچه دار میشه. چند سال بعد، به لطف قانون سرشار از عدالت این مملکت، شوهرش ازدواج مجدد میکنه... میم سالها با یک بچه میسوزه و میسازه... سالها خرجی اندک خونه رو با یه زن دیگه تقسیم میکنه، این وسط حرف مردم رو میشنوه و دم نمیزنه... ولی حالا انگار ماجرا فرق کرده! مثل تموم قصه های نانوشته دنیا، که آگاهی قدرتِ آدم میشه، میم با بزرگ شدن بچه اش سرشو از برف میاره بیرون و تصمیم میگیره رو پای خودش بایسته و به زندگی سراسر توهین خاتمه بده!
با خودم فکر میکنم کاش به قول فلانی اگه راه رهایی، جدا زندگی کردنه، همه یاد بگیرن جدا زندگی کنن! همه یاد بگیرن رها شن!

۳. دلم برای «آ» تنگ شده!
نشد داستان دلتنگی و دلدادگیم رو بنویسم ولی این روزا که نیست، که ندارمش، دلم بدجور هواشو میکنه!
«آ» جزء معدود مردایی بود که جلوی پرواز آدم رو نمیگرفت، نه به حرف، به عمل... که خودش بال میداد بهم واسه پرواز... که معتقد بود حتی اگه نباشه و نباشیم، نباید دوییدن و جلو رفتن و کسی شدن رو یادم بره! باید واسه بالا رفتن تلاش کنم و خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
«آ» تنها مردی بود که وقتی به رسم این دنیای مردسالار، از جاه طلبی های به حقم دست میکشیدم باهام دعوا میکرد و میگفت میخوای همیشه همین جا بمونی؟ جسور باش و حقتو بگیر و برو جلو! قوی باش!
یک ماهه به دلایلی نیست و یک ماهه ازش بیخبرم و جای خالیش، مخصوصا وقتی میجنگم و نمیشه، بدجور غمگینم میکنه و من فکر میکنم دنیا به آدمایی مثل «آ» بیشتر از هر چیزی احتیاج داره!


پ.ن: بعد از مدتها چند خط نوشتم و خلاص شدم! هر چند بی ربط و بی سر و ته و پر از گلایه ولی... آخیش!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۰۹:۱۱
سایه نویس