هوس کردهام بیایی بنشینی کنارم و با هم چای بنوشیم
تو تکیه بدهی به پیشخوان آشپزخانه و من از میان حلبهای گلدار توی کابینت، دو تا چوب دارچین و سه پَر زنجبیل و دو هلِ کوچک را قاطی چای کنم و تو بخندی از اینکه همیشه برای نوشیدنیهای من درآوردیام رسپیِ دقیق دارم!!
هوس کردهام بیایی بنشینی و برایم از زندگی بگویی
اینکه چطور قلبت را به ترانهای از ابتهاج دادهای
و چرا فکر میکنی فلان حرفش از سر صلح با خود و با زندگی و با جهان است...
هوس کردهام بیایی و برایت از عشق بگویم
از عین و شین و قافی که قافیهٔ روزهایم شده
از آن موزیک ایلیاس یالچینتاش که میگوید: «بدون اینکه خستهت کنم یا ازت چیزی بپرسم عاشقت خواهم ماند سادهٔ من»
یا ترانهٔ مزار آلانسون که میخواند: «خودم را کجا پیدا کنم؟»
هوس کردهام پاییز باشد...
کرونا نیامده باشد و هواپیمایی سقوط نکرده باشد و کشتیای غرق نشده باشد و بچهای گم نشده باشد.
دی نیامده باشد و آبان نیامده باشد و خرداد نیامده باشد و مرگ همخوابمان نشده باشد.
ما بشویم همان جوانهای قدیمِ کوچهْ پشتیِ دانشگاه که عزیزانشان به خاک و خون کشیده نشدهاند
که شهر را زیر پا بگذاریم و زرد و نارنجیها را به هم نشان دهیم و قلبمان، قلبی که برای لمس دستهای هم به تب و تاب افتاده را، به زور توی سینه بچپانیم
هوس کردهام کنارت بنشینم و هیچ نگویم
فقط نگاهت کنم...
به تو و به جزئیات سادهٔ وجودت
به همین فرق کج و امتداد تاب موهایت موقع بیحواسی
به همین ریز شدن چشمهایت و چروک پیشانیات و شیطنت کلامت
به سکوتِ از سر کلافگی و به نگاه عمیقت به تک تک جزئیات این زندگی
هوس کردهام هم آغوشت شوم
خودم را میان سینهات گم کنم و هرگز پیدا نشوم
که اصلا آدرسم بشود جغرافیای تو
جایی میان تن و نفس و خطوط تنت
هوس کردهام کنارت باشم
کنارت باشم و برایت از هوسهای شبانهٔ پاییزیام بگویم
از آرزوهای دور و دراز
از رویاهای محال
از امیدهای کم و زیاد
هوس کردهام هوسی داشته باشم
با تو
و کنار تو
هوسی از جنسِ تو...
هوس کردهام هوست باشم
هوسِ پاییزی و شبانهٔ تو!