حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب با موضوع «حرف هایی برای فریاد» ثبت شده است

۱. ۶ ماه
دقیقا ۶ ماه و ۶ روز است که ما خانه نداریم!
۶ ماه پیش من بودم و مادر و یک چمدان لباس، و وسایلی که به لطف یکی از اقوام توی ایوان خانه شان جا گرفته بود و مقصدی که معلوم نبود در شمالی ترین نقطه ایران است یا جایی حوالی پایتخت یا نقطه ای در جنوب.
۶ ماه پیش من بودم و مادر و یک چمدان و امید به اینکه کمکی از راه میرسد و بالاخره راهی باز میشود و این بلاتکلیفیِ مدام به پایان میرسد.
۶ ماه گذشت و من ماندم و مادر و یک چمدان
و بلاتکلیفی ای که پایان نیافت و ادامه دارد
تا به امروز....
که دقیقا ۶ ماه و ۶ روز است که ما خانه نداریم!

۲. مینشینم توی اتاقی که مال من نیست، با دیواری که مال من نیست، در کنار پنجره ای که مال من نیست و وسایلی که مال من نیست؛ و با خود فکر میکنم خانه داشتن، سقفی برای خود داشتن، به جایی تعلق داشتن، مقصدی داشتن، حس خوبی است!

یک چهاردیواری که سندش هم به نامت نباشد، اصلا اجاره ای باشد، یک متری باشد، اما بشود بعد از یک روز طاقت فرسا، به آن پناه برد و خستگی ها را، حتی برای لحظه ای، روی زمین گذاشت و نگران نبود که بیرون از آن چهاردیواری قرار است آسمان به زمین بیاید یا نه
دلار و یورو به فلک بکشد یا نه
سقف بالای سر آدم خراب بشود یا نه!
نشسته ام توی اتاق ۱۰ متری ای که مال من نیست با دیوار ها و پنجره و وسایلی که مال من نیست و به خانه ای فکر میکنم که ۶ ماه هست که خانه من نیست!

۳. باید از اینجا برویم!
باید برویم شهری که دوستش نداریم و در کنار آدم هایی که دوستشان نداریم، روزگاری که دوستش نداریم را بگذرانیم!
و تمام این ها تصمیم من بوده
این تصمیم را پررنگ تر نوشتم بلکه بعدها یادم بماند خودم خواستم
که خودم در پاییزی ترین روز سال به خیابان ها رفتم
ساعت ها قدم زدم
چند قطره اشک ریختم
و روبروی امن ترین نقطه زندگی ام، دریا، جسورانه ترین تصمیم زندگی ام را گرفتم!
رفتن!
رفتن به جایی که دوستش ندارم!
رفتن به جایی که دوستش ندارم اما قرار است برایم ”خانه” شود
خانه ای که ۶ ماه و ۶ روز است ندارم!!

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۳
سایه نویس

به خود قویِ جسورِ مسلطِ منطقی این روزام افتخار میکنم
به خودِ نترسِ پرتلاشِ جنگنده ی طفلی این روزام
خودی که تنهایی تحمل میکنه
تنهایی می ایسته
تنهایی میجنگه
تنهایی از خودش، از تصمیم هاش، از انتخاباش دفاع میکنه
خودی که نمیذاره اشکاش، بی موقع بریزه و هر چی رشته، پنبه شه!
خودی که تنهایی بار چند نفر رو به دوش یکشه و دم نمیزنه
خودی که میترسه، از امروز، از فردا، از آینده، از سرنوشتش...
اما بازم میره جلو،
اما بازم میجنگه!
خودی که بغض داره اما با یه لیوان آب سر میکشه و حرفشو میزنه
خودی که خسته اس، خسته و تنها و ناامید
که دنیا انقدر بهش سخت گرفته که نایی واسه جنگ بیشتر نداره
خودی که فکر میکنه نمی کشه اما بازم خودشو به دوش میکشه
خودی که ”من”ه
منی که این روزا بدجور افتخار کردن داره


پ.ن: برای من این روزها که بدجور تنهاست و بدجور کاسه چه کنم چه کنم دستشه و بدجور از زمین و زمان واسش میباره و بدجور نمیدونه باید چیکار کنه دعا کنید

شاید فرجی شد و دنیا روی خوششو نشونش داد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۰
سایه نویس
۱. جی ریدر نصب کرده ام! همینطور الکی! که مثلا راحت تر وبلاگ ها و سایت های‌ محبوبم را بخوانم و انقدر توی کروم و فایرفاکس بین بوکمارک ها جان ندهم! تنظیماتش را بالا پایین میکنم! لعنتی! نمیشود که نمیشود! هر کار‌ میکنم خوانده شده ها حذف نمیشوند! هی با پست های خوانده نشده قاطی میشوند و حرصم را در میاورند و من از این حجم از نابلدی عصبی تر میشم!! برای بار آخر یک گزینه را فشار میدهم! همه مقاله ها حذف میشوند! گوشی را شوت میکنم آنور! به درک! به درک اصلا!


۲. خانه پیدا نکرده ام! کل این شهر به این بزرگی را گشته ام و خانه پیدا نکرده ام! تمام این یک ماه با دست خالی و بی پشت و پناه به دنبال یک سقف بوده ام و پیدا نکرده ام! اگر پاییز بیاید و بی سرپناه بمانیم چه؟! اگر شهریور هم با آوارگی تمام شود چه؟ اگر اوضاع درست نشود چه؟ اگر باز باران بیاید و باز نتوانم برای وسایلِ توی حیاط کاری کنم چه؟

پول ندارم و پشت و پناه ندارم و خانه ندارم... به درک! به درک اصلا! به درک!


۳. میگوید یک سوراخی آمده و نشسته گوشه قلبم! میگوید اگه پیشرفت کند باید برای آب خوردنم هم از او اجازه بگیرم! میگوید اگر پیشرفت کند باید جراحی کنم! میگوید نباید استرس داشته باشم، نباید عصبانی شوم و چیزهایی شبیه این!

او میگوید و من لبخند میزنم! 

تعجب کرده! از دختری که تنها آمده و با لبخند روبرویش نشسته و از عجیب ترین بیماری های عمرش میشنود! دختری که ”من” است! که غمش را لای خنده ها و لبخندها و چشمان همیشه غصه دارش قایم میکند! که گریه هایش را نگه میدارد برای شب های بی پناهی اش! که پناهش خداست! خدایی که نیست!! خدایی که به دادش نمیرسد!


۴. توی خلوت ترین خیابان ممکن، میزنم زیر گریه! گریه ای که بیشتر از گریه شبیه زجه ی بی اشک است! دو قطره مچکد از چشمم و تمام! به حال نزار این سالهایم و این روزهایم که فقط مشکل قلبی را کم داشت! که فقط هزینه اضافی را کم داشت! 

آخرش که چه؟

بی خانه بمانم و بی قلب بمانم و...

به درک! به درک اصلا!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
سایه نویس

"تختت را مرتب کن" را در حالی خواندم که بعد از دو سال جنگ مادرم با سرطان و شکست آن، منتظر بودم تا دکتر بگوید این آزمایش های لعنتی گواه لوسمی میدهند یا نه!
ترسناک نیست؟
دو سال برای سرطان پستان بجنگی و حالا لوسمی در‌ یک قدمی ات باشد و پایش را از گلویت برندارد که نفسی تازه کنی!
ترسیده ام
اغراق نمیکنم اگر بگویم به حد مرگ ترسیده ام
بیشتر از دفعه قبل!
از ۴۸ ساعت قبل تمام موهایم را کشیده ام و اشک هایم را ریخته ام و ناخن هایم را کنده ام و حالا اینجا، در مطب دکتر، کتابی بازاری (حس میکنم اینگونه است) که به مدد فیدیبو با تخفیف سی درصدی خریده ام را باز کرده ام بلکه دقیقه ها زودتر بگذرند و دیوارهای اتاق انتظار قورتم ندهند و ذهنم از تمام آنچه میترسد اتفاق بیفتد منفجر نشود!

کتاب، تجربیات ارزشمندی است که یک عضو بازنشسته ارتش نیروی دریایی از زندگی حرفه ای اش به دست آورده و آنها را در قالب ۱۰ اصل عرضه کرده. ده اصلی که هر کدام با خاطره ای از آموزش ها و سختی های زندگی یک سرباز آمریکایی همراه است!
چیزی که در مورد کتاب برای شخص من جالب است، همزادپنداری ام با موقعیت های خلق شده در کتاب است. با اینکه به شخصه هرگز در‌ چنین موقعیت هایی نبوده ام اما در هنگام خواندن خاطرات نویسنده، به یاد موقعیت های مشابه ای میفتادم که از سر گذرانده بودم، بی آنکه بدانم آن موقعیت های سخت چه تاثیری در زندگی آینده ام گذاشته اند!
کلا کتاب، نه کتابی بود که خیلی شگفت زده ام کند یا ذهنم را درگیر کند، نه کتابی بود که نخواهم بخوانم و بی تفاوت از کنارش رد شوم و این دقیقا چیزی است که برای زنده ماندن در این مطب کذایی به آن نیاز داشتم!


بعدانوشت: لوسمی نبود! نجات یافتیم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۸
سایه نویس
کاغذای مچاله شده، کتابای خونده نشده، مغز قفل شده. لانا یه بند داره summertime sadness میخونه.
پی ام پشت پی ام، تنها حسی که نیست حس جواب دادنه.
قطعات پی سی هنوز پیدا نشدن، کارا پشت هم‌ انباره، دستت به انجامشون نمیره.

لبخند پشت لبخند، تظاهر پشت تظاهر، بی کسی پشت بی کسی! هیشکی نیست کمکت کنه! هیشکی نیست بپرسه چه مرگته!
سردرد امون نمیده، چشمات از خواب درد میکنه، بدنت از خستگی! (ف) معلوم نیس داره چه غلطی میکنه.
آلارم گوشی مدام زنگ میخوره، برنامه ها یکی یکی عقب می افتن.
حس چایی خوردن نیس، کسی واسه چایی خوردن نیس.
هنوز همه چی رو هواست، هنوز یه جا واسه موندن پیدا نشده! هنوز کارا جور نشده! یعنی چی میشه؟

یه کوچولو ترس برت داشته، یه کوچولو دلتنگی، یه کوچولو دلت گریه میخواد، یه کوچولو همه تو رو قوی دیدن، یه کوچولو نمیتونی چیزی بگی.

(ن) قرار بود ج بده و نداده، هنوز خبری از (م) نیس، همه میگن خدا بزرگه! همه میگن درست میشه!
میدونم نیست! میدونم نمیشه!

اعصابت خورد شده، قلبت سنگین شده، همه جا هیاهوئه، تهمت و دروغ و افترا و ناسزا بیداد میکنه، دلت یه استراحت طولانی و یه خوشی طولانی تر میخواد.

چند ده تا پی ام ”کجایی” و ”چرا نمیای” و ”چیزی شده” رو بی جواب میذاری، چهارصد بار حافظو زیر و رو میکنی و میگه سحر نزدیکه. استرس همه قلبتو پر کرده، بغض داره خفه ات میکنه، مالیخولیا بددردیه.

امروز چندمه مرداده؟!...
حالم از تابستونا بهم میخوره!!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۴
سایه نویس


آخرین جلسه شیمی درمانی مادرم که تمام شد، خبر آوردند او هم مریض است! اول‌ باور نکردیم اما چیزی نبود که با باور کردن یا نکردنمان تغییر کند! کابوس سرطان، دوباره و دوباره به خواب هایمان برگشته بود و این بار به جز جان مادر، جان یکی از زنانی که به شدت برایش احترام قائل بودم را هم در دست گرفت! در گیر و دارِ دعا دعا و آمین گفتن ها، خبر فوتش را در فضای مجازی خواندم و یخ زدم!
به فاصله چند ساعت همه جا پر شده بود از اسم و عکس او... و من کماکان در بُهت و ناباوری به سر می بردم!

 

دروغ باشد خدایا...
نمرده باشد...
نمیر مریم!
نمیر...

 

دیده اید آدم به زنده ماندن یکی برای زنده ماندن خودش احتیاج دارد؟ مریم برای من در آن چند ساعت شد چیزی شبیه این! که اگر بتواند سرطان را شکست دهد لابد ما هم میتوانیم!
نشد! نداد!
سرطان قوی تر‌ بود، زور مریم نرسید، مرد...

 

مادر که شنید، صورتش عین گچ شد! رنگ پریده تر از قبل...
گفت: ”دیدی؟ خوب نمیشود! خوب نمیشویم هیچ کدام! مریم مرد! جوان تر بود و شاداب تر...رفت...”
به دروغ گفتم بیماری اش با تو فرق داشت! پیشرفته تر هم بود
دومی را دروغ نگفتم اما در‌مورد اولی... بیماری همان بیماری بود! و نوعش همان نوع...

 

در هر حال...
مریم رفت...
دختری که از آن تصادف کذایی جان سالم به در برد و شد یکی از فخرهای جهان علم، رفت!
مریم رفت...
در روزی‌ که مادر آخرین شیمی درمانی اش را انجام داد...
مریم رفت...

 

به یادش به نزدیکترین امامزاده رفتم و یک شمع روشن کردم
به یاد زنی که از کل زندگی اش همین چند جمله هم برایمان مانده باشد کافیست:
«زندگی‌ عادلانه نیست، همونطور که اون موقع وقتی توی یه خانواده خوب، با هوش خوب و زندگی خوب به دنیا اومدم عادلانه نبود، پس الانم اعتراضی ندارم!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۸
سایه نویس

۱. میگویم برویم خانه سرایداری
من کار میکنم، زمین میشورم اصلا
دانشگاه را مثل همین ترمی که گذشت میبوسم و میگذارم کنا‌ر و بی زجه بوره هر کار بشود میکنم تا خرجمان دربیاید 
به درک که شوهرت بی غیرت است
به درک که بود و نبودمان، بی سقف بودن و نبودنمان به هیچ ورش نیست
به درک که سرطان پایش را از روی گلویمان برنمیدارد
به درک که نای جنگیدن نداریم
به درک اصلا!

 

۲. دلم هوای مشهد کرده
میگویم کاش برویم مشهد
توی حرم بخوابیم اصلا
ولی بریم
برویم و بار سبک کنیم
حرف بزنیم 
اشک بریزیم

به خدا در این بی همدمی میترکیم ما
بغض خفه مان میکند بالاخره
گناه داریم
خیلی گناه داریم ما

 

۳. باید بروم تراپی
روزی ۵۰۰ بار با خودم تکرار میکنم که باید بروم تراپی
باید بروم و بگویم این تپش قلب لعنتی امانم را بریده
بگویم خرده شیشه های آن افسردگی ای که بدون هیچ کمکی شکست دادم، جایی میان بدنم گیر کرده و با هر تکانی زخمی ام میکند
باید بروم و بالاخره برای یکی‌ تعریف کنم که چه بر سرم آمده
چه ها کشیده ام و چه ها نکشیدم
تا بلکه کسی دستم را بگیرد و کمکم کند
باید این پول های لعنتی نداشته را روی هم بگذارم و بروم تراپی، 
بروم و برای روزهای آینده علاجی پیدا کنم! 
باید خودم را و روزهای آینده ام از این باتلاق نجات بدهم
باید

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
سایه نویس

شبیه چیزی که میخواهی عقش بزنی و نمیتوانی...
۲۳ ساله شدن برایم این گونه است!

 

هی تقویم را نگاه میکنم و هی شناسنامه را نگاه میکنم و هی روزهای مانده را، و هی میزنم توی سر خودم و این شناسنامه لعنتی و این زندگی لعنتی تر که روی خوشش را نشانم نمی دهد و به جایش سال به سال این اعداد کوفتی را بالا میبرد و پتک میشود توی سرم!

 

۲۳ سالگی را عق میزنم و زندگی را عق میزنم که ۲۳ ساله شدم و نه جایی برای ماندن دارم نه نایی
اشک میریزم و بغض میکنم و خاطراتم را قی‌ میکنم تا بلکه از بینشان چیزی برای نگه داشتن پیدا کنم

 

کودکی ام را لای زندگی ۲۲ ساله ام جستجو میکنم و با خود فکر میکنم که هنوز همان دختر کوچولوی کنجکاو و بی پناهم که آرزوهایش به بزرگی دنیاست.

 

دخترک بزرگ شده و آرزوهایش گم شده و دنیا تا بیخ گلویش آمده و هی فشار‌ میدهد
و فشار میدهد
و فشار میدهد...
دخترک میترسد
میترسد و از ترس اشک میریزد و از ترس سکوت میکند
میترسد و روزهای مانده را میشمارد و حرف های مانده را میشمارد و راه های مانده را میشمارد

 

دخترک میترسد
از ۲۳ سالگی
از ۲۵ سالگی
از ۳۰ سالگی
از تمام اعدادی که میخواهند زندگی نکرده اش را به رخش بکشند
دخترک میترسد و روزهای مانده را میشمارد و آرزوهای مانده را میشمارد و خاطره های مانده را...
دخترک میترسد و روزها را میگذراند...
دخترک ۲۳ ساله میشود!

 

پ.ن: سه روز دیگر...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۳
سایه نویس

۱. آمده ام سفر!
توی همین اردیبهشت جهنمیِ بدون بارانِ شمال با بوی خوش بهارنارنج! روزهای طولانی و عصرهایی که پای درخت های آلوچه با چوبی در دست میگذرد (از چوب برای کندن آلوچه ها استفاده میکنم)
روزها به طرز احمقانه ای کش می آیند و منِ همیشه در حال بدو بدو نمیتوانم با این روزهای خالی از برنامه کنار‌ بیایم.
قبل ترها که سرم شلوغ بود با خودم فکر میکردم اگر روزی مشغله هایم کم شود و بروم سفر، هیچ کاری نمیکنم؛ فقط کتاب میخوانم و فیلم میبینم و از طبیعت و معاشرت با آدمها لذت میبرم!
الان اما فکر میکنم حوصله ام با این برنامه متنوعم بدجور سر رفته
چه میدانم
آدم های یک بام و دو هواییم دیگر!
هم خدا را میخواهیم هم خرما را!!!

 

۲. با چند تا از دخترهای یک شکل فامیل نشسته ایم یک گوشه به حرف!
دخترهای یک شکل با لباس های یک شکل و موهای یک شکل و آرایش های یک شکل و اکسسوری های یک شکل‌ با اندکی تفاوت در رنگ! دخترانی که حتی علایقشان هم یک شکل است (همه شان وسایل گل‌ گلی دوست دارند،‌‌ عاشق عکاسی اند، برند میپوشند، زیاد کافه میروند، موهایشان یک دست بلند و ساده است، توی کار مدلینگند، فدایی گربه ها و سگ هایند، فروغ و شاملو دوست دارند، شجریان گوش‌ میدهند، آرام و فرشته وارند و...) و انگار از زیر‌‌ کاربن رد شده اند!!!
با خودم فکر میکنم چقدر حوصله سر بر! و بعد شانه ای بالا می اندازم و میگویم: ”جهان سومیم دیگه!!! همیشه باید دنباله رو و مثل هم باشیم!!”

 

۳. پریود شده ام
دقیقا در بی موقع ترین زمان ممکن
دیدن خون، بدون داشتن پد و نوار و هر کوفت و زهرمار‌ دیگر یعنی کابوس
یعنی خاک بر سر من که با این همه نوتیفیکیشن از برنامه های مختلف، باز هم تا دقیقه آخر ول معطلم!!
با یکی از خانه زادهای منزل مادربزرگ میروم خرید و بالاخره توی یکی از مغازه ها یک بسته نوار با جذب بالا گیر می آورم
فروشنده بسته را توی دو پلاستیک مشکی میپیچد و میدهد دستم
پوزخند میزنم اما چیزی نمیگویم
چه بگویم در این روستای دورافتاده؟ چه دارم که بگویم؟
هیچ!
خانه زاد پلاستیک را از دستم کش میرود و میگذارد لای خریدهای دیگر که حتی رد بسته هم از پلاستیک معلوم نشود!!
تعجب میکنم!‌ و راستش خنده ام میگیرد
از آن خنده ها که میگویند از گریه غم انگیز تر است!
به شوخی میگویم: ”مگه داری‌ بمب حمل میکنی؟”
با تعجب نگاهم میکند.
لبخند زورکی میزنم، سرم را پایین می اندازم و به طرف خانه حرکت میکنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۴
سایه نویس

دیدمت...
درست وقتی که قرار بود چند برگه، حکم آزادی ام از این شهر و دیار باشد...
نشسته بودی روی یکی از صندلی های ته اتاق و داشتی با بغل دستی ات حرف میزدی.
دیدمت و بی هیچ حرفی خودم را پرت کردم توی اتاق خالی بغلی و سعی کردم جلوی هجوم خاطرات تلخ گذشته را بگیرم.
دختر چادری توی اتاق با دیدنم تعجب کرد. داشت برگه ای را از آن اتاق برمیداشت.
روی در را خواندم‌.
اسمت چماغ شد توی سرم!
لعنتی!
از کی اینجا کار گرفته بودی؟
روزهای کاری ات روی در اتاق نوشته شده بود؛
شنبه، یکشنبه، سه شنبه
امروز که دوشنبه است!
پس اینجا چه غلطی میکنی؟

به سرعت از ساختمان خارج شدم. به سرفه افتادم و تند تند نفس کشیدم. انگار در آن چهاردیواری لعنتی کسی راه گلویم را بسته بود...
دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، دم، دم...

....

هل شده ام؛
مثل وقتایی که به دور از چشم مادر چیزی را میشکستم.
آن وقت ها چند ساله بودم؟


دلم میخواهد گریه کنم،

داد بزنم،
زار بزنم...


احساس بیچارگی امانم را بریده
حس میکنم تمام تلاش هایم در این سالها بی نتیجه بوده...
قوی نشدم چرا؟

....
سرم گیج میرود،
از صبح هیچ چیز نخورده ام!
خودم را میچپانم توی نزدیکترین رستوران و یک پیتزای گنده سفارش میدهم.
هوا سرد نیست، پس چرا میلرزم؟!

غذا را که می آوردند مثل قحطی زده ها هجوم میبرم سمت بشقاب.
عادت ندارم زیاد و تند غذا بخورم،
اما میخورم.
آنقدر تند که یکی از گارسون ها با تعجب نگاهم میکند.
داغی غذا تا مغز استخوانم را میسوزاند و اشک میشود در چشمانم...
سرم را به پایین ترین حالت ممکن نگه میدارم و اشک ها همینطور جاری میشوند!
جایی از قلبم درد میگیرد
با دستم قفسه سینه ام را چنگ میزنم
این حال، تپش قلبم و استرسی که خیسِ عرقم‌ کرده یعنی خودت بودی! خودِ خودت!
اشتباه نکرده ام!

میخواهم برگردم اما چیزی در مغزم اخطار میزند: اگر نرفته باشی؟
اگر نرفته باشی...
اگر نرفته باشی...

دیگر برنمیگردم آنجا
میدانم که کارم میفتد برای چند وقت بعد اما مهم نیست!
دیگر مهم نیست!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۶
سایه نویس