حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

هوس کرده‌ام بیایی بنشینی کنارم و با هم چای بنوشیم
تو تکیه بدهی به پیشخوان آشپزخانه و من از میان حلب‌های گلدار توی کابینت، دو تا چوب دارچین و سه پَر زنجبیل و دو هلِ کوچک را قاطی چای کنم و تو بخندی از اینکه همیشه برای نوشیدنی‌های من درآوردی‌ام رسپیِ دقیق دارم!!

 

هوس کرده‌ام بیایی بنشینی و برایم از زندگی بگویی
اینکه چطور قلبت را به ترانه‌ای از ابتهاج داده‌ای
و چرا فکر میکنی فلان حرفش از سر صلح با خود و با زندگی و با جهان است...

 

هوس کرده‌ام بیایی‌ و برایت از عشق بگویم
از عین و شین و قافی که قافیهٔ روزهایم شده
از آن موزیک ایلیاس یالچینتاش که میگوید: «بدون اینکه خسته‌ت کنم یا ازت چیزی بپرسم عاشقت خواهم ماند سادهٔ من»
یا ترانهٔ مزار آلانسون که میخواند: «خودم را کجا پیدا کنم؟»

 

هوس کرده‌ام پاییز‌ باشد...
کرونا نیامده باشد و هواپیمایی سقوط نکرده باشد و کشتی‌ای غرق نشده باشد و بچه‌ای گم نشده باشد.
دی نیامده باشد و آبان نیامده باشد و خرداد نیامده باشد و مرگ همخوابمان نشده باشد‌‌.
ما بشویم همان جوان‌های قدیمِ کوچهْ پشتیِ دانشگاه که عزیزانشان به خاک و خون کشیده نشده‌اند
که شهر را زیر پا بگذاریم و زرد و نارنجی‌ها را به هم نشان دهیم و قلبمان، قلبی که برای لمس دست‌های هم به تب و تاب افتاده را، به زور توی سینه بچپانیم

 

هوس کرده‌ام کنارت بنشینم و هیچ نگویم 
فقط نگاهت کنم...
به تو و به جزئیات سادهٔ وجودت
به همین فرق کج و امتداد تاب موهایت موقع بی‌حواسی
به همین ریز شدن چشم‌هایت و چروک پیشانی‌ات و شیطنت کلامت
به سکوتِ از سر کلافگی و به نگاه عمیقت به تک تک جزئیات این زندگی

 

هوس کرده‌ام هم آغوشت شوم
خودم را میان سینه‌ات گم کنم و هرگز پیدا نشوم
که اصلا آدرسم بشود جغرافیای تو
جایی میان تن و نفس و خطوط تنت

 

هوس کرده‌ام کنارت باشم
کنارت باشم و برایت از هوس‌های شبانهٔ پاییزی‌ام بگویم
از آرزوهای دور و دراز 
از رویاهای محال
از امیدهای کم و زیاد

 

هوس کرده‌ام هوسی داشته باشم
با تو
و کنار تو
هوسی از جنسِ تو...

 

هوس کرده‌ام هوست باشم
هوسِ پاییزی و شبانهٔ تو!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۲۸
سایه نویس

اول صبحی اینو خوندم و حس کردم دوست دارم یه جا و با یکی شریک شم... پس اینجا ثبتش کردم

 

"مردم از من میپرسند الان که همسرم فوت شده آیا باز هم به اینکه در آن دنیا ببینمش بى اعتقادم؟

جواب من همیشه یکى است، زندگى بدون او بى اندازه درد آور است، اما من و او همواره اعتقاد داشته ایم که این تنها فرصتى است که با همیم، از این رو مادامى که با هم بودیم از تک تک لحظه هایمان لذت بردیم. همینکه در میان اینهمه کهکشان و این همه سال من و او، در یک نقطه از عالم و در یک زمان همدیگر را یافته بودیم خود معجزه بود، معجزه اى که هر لحظه اش را غنیمت شمردیم. آن گونه که او مرا میپرستید و آن گونه که زندگى مان را با رفتارش لذت بخش میکرد از هر نیروى ماورالطبیعه اى رویایى تر بود. ما در گوشه اى از این عالى بیکران، یکدیگر را یافتیم، و سالها کنار هم زیستیم. این هر روز براى من چون معجزه بود"

 

بخشی از نامه آن درویان بعد از مرگ همسرش کارل ساگان (فیزیکدان برجسته)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۵۷
سایه نویس

۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم...

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، «من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی...
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند... ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود...
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از «عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

 

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
 
روزایی که وقت ملاقاتیه

یه شیشه ضخیم کرده این دوریو


تو از پُشت شیشه نگاهم کن و

منم دست میذارم رو‌ دستای تو
 
تو گوشی رو بردار و چیزی بگو

بگو کوچه مون رو به آزادیه


بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:
 

تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری

خیلی دوووووورررررر
 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۴
سایه نویس
میخواستم برایت بنویسم دوستت دارم!
بنویسم نبودنت دارد نابودم میکند
دارد مثل موریانه میخوردم
دارد تمامم میکند!

میخواستم برایت بنویسم این روزها بی تو نمی‌ گذرد،
بی‌تو اصلا هیچ چیز نمی گذرد،
برمیگردد به عقب و جایی میان بودن هایت مکث می کند.
بعد می رود روی دور تکرار و هر روز تکرار میشود
و تکرار می شود
و تکرار می شود!
آنقدر که فکر‌ میکنم هستی
با تو میخندم،
با تو میرقصم،
با تو خاطره میسازم...

میخواستم برایت بنویسم
رفتنت رفتن تو نبود
تو مرا هم با خودت بردی
”من” را
منی که برای خودم مانده بود را.
حالا از من، ”من” نمانده!
تو ماندی!

تو!
یا بیا
یا من را برایم بیاور!
گناه دارد این منی که نه تو را دارد، نه خودش را!
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۳
سایه نویس

مینشینم به تماشای سریال "من یک معشوقه دارم"...


از همان لحظه اول از دخترک نقش مکمل خوشم نمی آید.
از گستاخ بودنش، از مرز نداشتن رفتار و روابطش، از بی پروا بودنش، و از سادگی و مظلوم نمایی اش...

آخ که این آخری همیشه حالم را به هم می زند.
واقعیت این است که آدم هایی که به قول خیلیا آزارشان به مورچه هم نمیرسد، مرا می ترسانند؛ چون این ها همان هایی هستند که قادرند بدترین و فجیح ترین کارها را با سلاح مظلوم بودنشان انجام دهند!!!!!


بگذریم...
داشتم میگفتم.
خلاصه که از همه چیز این دختر بیزارم!
اما تمام این ها باعث نمی شود که نفهمم چقدر تنهاست،
چقدر نیازمند محبت است،
چقدر نیاز به تکیه گاه دارد،
چقدر زحمت می کشد تا غرورش را حفظ کند و دستش را جلوی کسی دراز نکند،
یا چقدر سختی کشیده و می کشد!

وقتی می بینم که خانواده اش هنوز بند نافش نیفتاده، او را درون پارچه پیچیدند و گذاشتند جلوی درِ خانه ی غریبه ها.
وقتی می بینم که تا ده سالگی در پرورشگاه بوده و با همان رنج های بچه های بی سرپرست، مجددا پیش مردی برمیگردد که زمانی او را جلوی در خانه اش پیدا کرده بود.
وقتی...
تمام این ها کافی است برای ”تکیه گاه” خواستن. برای علاقه و عشق به مردهای پخته تر و باتجربه تر که ”حامی” و ”تکیه گاه” باشند، چیزی که سالها از او دریغ شده.


طرف دیگر زن و مردی هستند که به تازگی فرزند خردسالشان را از دست داده اند و همین مسئله زندگیشان را دچار بحران بزرگی کرده.
زن را حریص تر، سنگ تر و سخت تر،
و مرد را نسبت به این زندگی بی میل تر و سردتر!
تنها چیزی که در این مدت آنها را کنار هم ‌نگه داشته، ته مانده های همان ”عشق”ی است که روزی به هم داشتند.
مرد با تمام فاصله هایش هنوز زن را دوست دارد،
و زن با تمام اشتباهاتش هنوز میخواهد زندگی اش را احیا کند.


حال تصور کنید دخترکی با شرایطی که گفته شد، عاشق ”مرد بودن”های مرد داستان ما شده و با اطلاع از به مو بند بودن زندگی مرد، در صدد جلب علاقه او به خودش است.

مرد پا نمی دهد، ردش می کند، به او به چشم یک خواهر کوچکتر نگاه میکند، آخر زنش را همچنان دوست دارد اما دختر، باز هم تلاش می کند و البته در مواردی هم موفق شود!!

و...

پایان قسمت سوم!


و من همچنان به این داستان و آدم هایش فکر میکنم!
به سه زندگی، سه سرگذشت با غم ها، خوشی ها و دردهایش...
به زن و مرد که زندگیشان به مو بند است،
به دخترکی که عاشق مرد است و جای فکر به ممنوعه بودن این علاقه و رابطه، خودش را با فکر به اختلافات مرد و زن و جدایی آنها گول می زند،
به مردی که در حال لغزش است،
به زنی که احساس ناامنی کرده و جای رفتار سنجیده، با حرف ها و کارهایش دختر را گستاخ تر کرده و باعث بی پروایی بیشترش شده،
و به آدم های اطرافم...
به مردان و زنانی با زندگی های به مو رسیده،
و به دخترانی شبیه به دخترک داستان که با همان بهانه های همیشگی خودشان را در رابطه ی اشتباهی قرار می دهند و در سن کم هزینه های بی شمار را می پردازند!!

مجموع تمام این داستان ها و روابط با تمام پیچیدگی هایش، چیزی می شود به نام ”خیانت”.

که نه می شود تاییدش کرد و نه انکار.
فقط می شود از دید تمام افراد حاضر در ماجرا، به اتفاقات نگاه کرد، و به دنبال راه حل گشت.
راه حلی که به نفرین و ناله کردن، احساسی رفتار کردن و تنفرپراکنی و حرف های صد من یه غاز زدن تنها به علت عنوان کلمه ”خیانت”، ختم نشود!
همین!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۲
سایه نویس

بعضی دوستت دارم ها را نمی شود گفت...

اصلا نباید گفت...

باید گذاشت ته دل

تا کهنه و کهنه و کهنه تر شود

مثل قالی، قدیمی شود...

قیمتی شود

 

بعضی دوستت دارم ها را نباید گفت

حتی به اندازه ی یک لایک در اینستا

یا یک آیکونِ کوچک

که مجبور شوی ۱۱۰۰ بار صفحه را رِفرِش کنی

ببینی جواب در خورِ کامنتت گرفته ای یا نه!

 

بعضی دوستت دارم ها باید بمانند برای خودت

برای روزهای مبادای زندگیت

برای شب های دلتنگیت.

یا وقت هایی که شعر میخوانی

و قلپ قلپ چای میخوری

و به ساعت دوازده عاشقی خیره میشوی

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۱۰
سایه نویس

۱. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

در واقع بین بدبخت شدن با او و خوشبخت شدن بدون او،‌ دومی را انتخاب کردم

از خودم متنفرم؟ شاید! 

پشیمانم؟ نه! 

این سوال را بارها، حتی در سخت ترین ساعاتِ اینجا بودن از خودم پرسیده ام و هر بار فقط به یک جواب رسیده ام

نه! 

هرگز پشیمان نیستم!

اما ناراحتم

و این بارِ عذاب را همه جا با خود حمل میکنم!

در زندگی ام،

در کارم،

در نوشته هایم

و در رابطه عاطفی ام! 


۲. پست جدید سمانه دیلی را برایش ریپست میکنم و زیرش مینویسم: «این چقدر شبیه حال چند وقت پیش من بود، دوست داشتم توام بخونی!» و دکمه سند را میزنم! 

این وسط ده بار میروم که نوشته و یادداشت زیرش را پاک کنم، اما نمیکنم! جلوی خودم را میگیرم و بعدش هم که به لطف واتساپ امکان حذفش از بین میرود.


مدت زیادی نیست که با او آشنا شده ام،

یعنی دقیقا از وقتی که به شهر جدید آمدم... چیزی‌ حدود شش ماه...

چند روزی از مهاجرتم نگذشته بود که به واسطه یک مصاحبه کاری دیدمش!

از همان دقیقه های اول حرف برای زدن پیدا کردیم تا بعدها که کم کم از هم خوشمان آمد و شد آنچه باید میشد.

حالا او بعد از مادر، دومین کسی است که میتوانم بدون ترس از قضاوت شدن برایش حرف بزنم 

اما باز نمیزنم! 


۳. درگیر است!

چند بار گفته که پروژه های جدید امانش را بریده و در روز سه ساعت هم نمیخوابد اما باز هم وقتی پیام نمیدهد، وقتی جواب پیامش دیر میشود، اولین فکری که به ذهنم میرسد این است که ترکم کرده؟ دوستم ندارد؟ 

گاهی به هق هق می افتم از این همه بدبینی و ترس...

بعد با خود فکر میکنم بیا و تو باهاش بهم بزن! بذار اونی که ترک میکنه تو باشی! 

اگه بشناسیدم از اینکه که گاهی چقدر میتوانم بچه شوم تعجب میکنید! اما هستم!

آنقدر که خواب ببینم ترکم کرده....

بعد توی همان خواب هم از اینکه چرا او دیگر نیست ناراحت نباشم،

از اینکه چرا رابطه ای را شروع کرده ام که تهش به ترک شدن برسد ناراحت باشم!

من از "ترک شدن" ناراحتم!!


۴. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

من او و خاطراتش را رها کردم

اما او....

چرا فکر ترکش رهایم نمیکند؟


پ.ن ۱: تمام آنچه خواندید را هفت و نیم صبح یک روز بهاری، قبل از آنکه از بیخوابی بیهوش شوم، نوشتم 

اما پست نکردم

از بس که جمله بندی هایم بد و نامفهوم بود!

اما کلیت متن را آماده کردم تا بالاخره این طلسم چند ماهه ننوشتنم بشکند!

بشکند و از لا به لای این شکسته ها، کلمات سرریز شوند و بالاخره رهایم کنند

رها و آزاد...


پ.ن ۲ : من خوبم

روزگارم خوب است

حالم خوب است

شکر!

ممنون که در این مدت به یادم بودید

باور اینکه در همین مدتِ کمِ اینجا بودن دوستانی پیدا کرده ام که اگر نباشم سراغم را میگیرند، دلگرم کننده است

سپاس که تلخی هایم را بی قضاوت میخوانید و به ادامه دلگرمم میکنید


پ.ن ۳: بهار مبارک ما و همه شما

حیاط و حیات دلتان خوش عطر و زیبا

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۳
سایه نویس

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تو مالِ کسی نیستی که نیست
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌ های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد،
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
تو سال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست
!


افشین یداللهی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۸
سایه نویس

بیا مثل گذشته ها،
شب که شد، چراغ های اتاق را خاموش کنیم.
من روی تخت اینور اتاق دراز میکشم،
تو روی تخت آن وری دراز بکش.
سکوت کن!
چیزی نگو!
فقط مثل همان وقت ها که سراپا، بی هیچ سوالی، برای دردهایم گوش شنوا میشدی، گوش بده!
آنقدر گوش بده که حرف ها و گلایه هایم ته بکشد.
بعد بیا کنارم.
در آغوشم بگیر.
نه معمولی؛ محکم.
محکم و پرمهر.
مثل تمام بغل هایی که بعد از مدت ها دوری، داشتیم.
انگار که اولین و آخرین باریست که هم را میبینیم.
بگذار کمی، فقط کمی، وجودت را نفس بکشم،
یا اگر شد چند قطره اشکی بچکانم.
بعد چند ضربه به پشتم بزن،
بگو: "همه چی درست میشه!“
بگو: “من کنارتم!"
این آخری را حتما بگو!
نکند جا بندازی!
این روزها "درست میشه"های دروغی زیاد شنیده ام،
اما “کنارتم"های راستکی نه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۷
سایه نویس

من دلم میخواد سرنوشتم تو باشی!
میخوام صبح که از خواب پا میشم،
کنار تو باشم؛
به تو صبح بخیر بگم،
به تو لبخند بزنم،
و روزمو با تو شروع کنم!

دلم میخواد مریض که شدم، تو بالای سرم باشی، 
تو بهم داروهامو بدی،
تو تموم سوپ های دنیا رو قاشق به قاشق فوت کنی و به خوردم بدی.

من دلم میخواد وقتی میرم بیرون، از سنگ فرش های انقلاب گرفته تا مغازه ها و کوچه پس کوچه های ولیعصر، تو رو یادم بندازه تا هنوز بیرون نیومده، بدوام بیام خونه پیشت و با خنده بگم: ”هیچ جا خونه آدم نمیشه!”

من میخوام وقتی اعصابم از زمین و زمان خورده؛ کج خلقیامو، غرغرامو، بغض هامو بیارم واسه تو...
پیش تو غر بزنم،
سر تو داد بزنم،
توی بغل تو گریه کنم،
و مطمئن باشم وقتی میگی:”آروم باش عزیزم، من کنارتم”، یعنی اگه تموم دنیا هم باهام سر لج باشن، پشتم به تو گرمه که دنیامی!

من دلم میخواد سرنوشتم تو باشی!
میخوام سر سفره ای که تو نشستی بگم: ”بله!”
میخوام دفتری که اسم تو رو نوشته، امضا کنم!
انگشتری که تو خریدی دستم کنم،
لباسی که تو خریدی بپوشم!
بچه ای که از وجود توئه رو به دنیا بیارم!

من میخوام کنار تو پیشرفت کنم،
با تشویق های تو انگیزه بگیرم،
با حمایت های تو جلو برم!
میخوام وقتی خسته و مونده از سر کار برمیگردم، پامو تو خونه ای که تو توشی، بذارم!
میخوام برای آینده ی با تو، تلاش کنم!

من دلم میخواد صبحای جمعه به عشق با تو بودن از خواب پاشم،
واسه یه صبحانه ی با تو میزو بچینم،
واسه یه ناهارِ با تو به چه کنم چه کنم بیفتم،
واسه یه شام، کنار تو، تدارک ببینم!

من دلم میخواد وقتایی که ژولیده ام، وقتایی که بی حوصله ام، وقتایی که اون لیدی شیک و همیشگی نیستم؛ اونی که میاد و از پشت بغلم میکنه و میگه:”تو همه جوره خوشگلی”، تو باشی!

من میخوام اونی که شب به شب کنارش آروم میگیرم،
اونی که بهش تکیه میکنم،
اونی که کنارش پیر میشم،
اونی که همسر خطابش میکنم، تو باشی!
آره، تو!
من دلم میخواد سرنوشتم ”تو” باشی!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۲
سایه نویس