حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۴ مطلب با موضوع «از دیگران» ثبت شده است

اول صبحی اینو خوندم و حس کردم دوست دارم یه جا و با یکی شریک شم... پس اینجا ثبتش کردم

 

"مردم از من میپرسند الان که همسرم فوت شده آیا باز هم به اینکه در آن دنیا ببینمش بى اعتقادم؟

جواب من همیشه یکى است، زندگى بدون او بى اندازه درد آور است، اما من و او همواره اعتقاد داشته ایم که این تنها فرصتى است که با همیم، از این رو مادامى که با هم بودیم از تک تک لحظه هایمان لذت بردیم. همینکه در میان اینهمه کهکشان و این همه سال من و او، در یک نقطه از عالم و در یک زمان همدیگر را یافته بودیم خود معجزه بود، معجزه اى که هر لحظه اش را غنیمت شمردیم. آن گونه که او مرا میپرستید و آن گونه که زندگى مان را با رفتارش لذت بخش میکرد از هر نیروى ماورالطبیعه اى رویایى تر بود. ما در گوشه اى از این عالى بیکران، یکدیگر را یافتیم، و سالها کنار هم زیستیم. این هر روز براى من چون معجزه بود"

 

بخشی از نامه آن درویان بعد از مرگ همسرش کارل ساگان (فیزیکدان برجسته)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۵۷
سایه نویس

جایی از مجله سان را میخواندم که قلبم را لرزاند...

نه از آن لرزش های کوچک که مثل نسیم بیاید و ‌برود. از آنها که نفس را در سینه حبس میکند و قلب را به قیلی ویلی می اندازد. انگار که در بی حواسی خوردن یک بستنی، بوسیده شده باشی یا در جمعی نامعلوم از پشت یک دیوار شنیده باشی که کسی دوستت دارد...

بعد یکهو فکر کردم کاش کسی بود تا این حس را، این شوق را، این خوشی زیر پوست دویده را با او قسمت کنم

نبود... کسی که ادبیات بداند و ادبیات بخواند و شوق خواندن بی قرارش کند، یا که نه... اصلا ادبیات نداند اما چینش کلمات قلقلکش دهد. این تامل روی کلمات سرخوشش کند. نبود...  "او"یی نبود که این زمزمه ها را با او شریک شوم.

توی ذهنم به دنبال کسی بودم و جز اینجا، جز این حیاط خلوت، مأمنی نبود. پس این چند خط از آن نوشته بلند را اینجا می نویسم تا روزی که کسی باشد و گوش شنوایی:

 

"عوض" شده ام و جا به جا. از کجا تا به اینجا. مثلا همین که دیگر صحبت از دلخوشی که می شود بلافاصله ناسزا نمی گویم به این بهانه که کوچک است و با این توهم که دل سِتُرگ به این سادگی ها تن نمی دهد به امر پیش پاافتاده. انگار جا که بیفتی هم قدر کوچک را می دانی و هم شأن پیش پا افتاده را. زمان نشان می دهد چه خون دل ها باید خورد برای فهم و کشف همین دلخوشی ها که نادرتر می شوند و صیدشان استعداد می خواهد و ای بسا قدرت. معلوم می شود راز و رمزی هم اگر باشد در همین در دسترس است؛ در همین روزمره ی خالق و مبدع که تو و دانشت را دست به دست می کند تا "دیگری" سر بزند. همین هم اکنون و همین جایی که در پس هر لحظه اش غیرمنتظره ای در کمین است و وسوسه ای که تو را می خواند به خود یا به جایی دیگر. آن جایی دیگرِ افسانه ای. تازه این دلخوشی ها از امید معصوم ترند. تو را به عرش نمی برند تا سقوط اجتناب ناپذیر گردد. همراه لحظاتت هستند تا تنها نباشی؛ از این ستون به آن ستون. تا سنگینی زندگی کردن بشود سبکی بار هستی. با این همه عوض هم که شده باشی و مثلا دل یکدله کرده باشی ک "کوچک زیباست"، هیچ فراموش نمی کنی خاطره ی یک "بزرگ بینی" را. هر چقدر هم که جا به جا شده باشی آدم توبه کار همه ی توانایی و استعدادش را برای تجربه ی دلخوشی از دست می دهد. خاطره ی یک "بزرگی از دست داده" او را از درک دلخوشی عاجز می کند. چه وقتی گوش می سپرده است به اسکار وایلد: "باید همیشه ماه را نشانه بگیری. به ماه هم که نرسی از وسط ستاره ها سر در می آوری."

 

پ.ن: قسمت بولد شده بخشی از متن "از امید معصوم تر" به قلم سوسن شریعتی که در شماره پنجم از مجله سان با عنوان دلخوشی، در زمستان 98 منتشر شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۵
سایه نویس

من خیلی چیزها داشتم که به خاطرش خدا را شاکر بودم،
اما خیلی چیزها هم نداشتم.
من خیلی دیر به حرف افتادم و زبان حرف زدن نداشتم،
من خیلی منزوی بودم و در مدرسه، دوست زیادی نداشتم،
من زود به زود  عاشق می شدم و جرات اعتراف نداشتم،
من خیلی دلم برای خیلی ها می سوخت ولی جرات انجام کاری برایشان  نداشتم،
من از خیلی ها می رنجیدم اما جرات پاسخگویی نداشتم،
و مهم تر از همه، من خیلی خیال پردازی میکردم اما جرات عمل نداشتم !...

پدرم در آغاز جوانی، در فرانسه سینما خوانده بود.
هر چند بعدها، خانواده مجبورش کرده بودند درس اقتصاد بخواند اما کتابها و عکسهای خوبی داشت و مهم تر از همه، خیلی فیلم می دید؛ و من، پنهانی، عکسها و کتابهایش را کش میرفتم و ساعتها در اتاقم کتابها را ورق میزدم...
زبان کتاب را بلد نبودم اما عکسهای فیلمها؛ پرنده های زیادی را در سرم پرواز میداد.....
و گاهی از سوراخ کلید در اتاقم، فیلمهایی را هم که تماشا میکرد، میدیدم !..
من و سینما، پنهانی، عاشق هم شدیم!

کم کم  سینما،
دوستم شد،
و حالا همه چیز داشتم...

دیگر مهم نبود که  دیر به حرف افتادم، دوستی نداشتم و گاهی احساس تنهایی میکردم؛
مهم این بود که با سینما و نوشتن برای سینما، جرات کردم رویاهای خود را باور کنم و به آنها که دوستشان دارم پیامم را برسانم...
و  مهم همین است....

وقتی شروع کنی رویاهایت را باور کنی؛
می توانی جای همه حرف بزنی، احساسشان کنی و دوستشان داشته باشی
و اگر میتوانی، کاری برایشان انجام دهی !...

ما همه سینما را دوست داریم، چون تجسم رویاها و خیالپردازی های ماست....
از کودکی تاکنون.

انسان بدون سینما؛ بی شک انسانی بی رویاست....

روز سینما بر همه ی دوستدارانش مبارک!


چیستا یثربی


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۴۳
سایه نویس

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تو مالِ کسی نیستی که نیست
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌ های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد،
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
تو سال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست
!


افشین یداللهی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۸
سایه نویس