حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب با موضوع «حرف هایی برای فریاد» ثبت شده است

خواب دیده بودم جنگ شده
هزار و پونصد نفر مرده بودند و من نمرده بودم
مانده بودم وسط خاک و خون
درست مثل سالها قبل که مانده بودم وسط سوز و سکوت مطهری و خون ِ روی زمین را دیده بودم و دم نزده بودم، دویده بودم توی ماشین و سعی کرده بودم فراموش کنم آن خون روی زمین خون آدمیزاد است
خون گرم یک انسان، یک آدم
خونی که میریزد و لگدمال میشود

 

خواب دیده بودم جنگ شده

هواپیما افتاده و تکه تکه شده
کفش ری‌را جا مانده، کتاب‌های رامتین، لبخند پونه و آرش، چشم‌های سارا و سیاوش ...

 

خواب دیده بودم جنگ شده

دشمن به نیزار آمده
دنبال ما دویده و من را پیدا نکرده
کشته، کشته، کشته

 

خواب دیده بودم جنگ شده

دنیا از ”آدم” خالی شده
همه رفته‌اند، همه مرده‌اند
من نمرده‌ام
من مانده‌ام
زنده مانده‌ام و زندگی نکرده‌ام

 

خواب دیده بودم جنگ شده

خواب دیده بودم جنگ مانده
خواب دیده بودم جنگ نرفته...
خواب دیده بودم
خواب...!

 

پ.ن: و چون سالگرد آبانه و خاطره‌ها رو قی میکنیم!

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۵
سایه نویس

خواب میم و مادرش را دیدم. 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. به مادرش میگفتیم کلانتر، از بس که در کار همه سرک میکشید و فضولی میکرد. در کار دخترش هم... زندگی نگذاشته برای دختر بیچاره.
میم ۱۸ ساله بود که ازدواج کرد. با گریه، با زجه بوره... ازدواج کرد که رها شود. رها نشد. ۲۰ ساله بود که برگشت خانه پدری‌اش... خانه‌ای که از آنجا فرار کرده بود.

حالا آمده بود به خواب‌های من... چه شده بود؟ چطور بود؟ کجا بود اصلا؟


....

 

میم دختر جذابی بود. جذاب و هنرمند. بلد بود چطور با چیزهای کوچک و دم دستی، چیزای قشنگ تزیینی درست کند. من بلد نبودم!
با مهره و کش و اینجور چیزها گردنبند درست میکرد، با نخ‌های رنگی دستبند درست میکرد، با فلز اگر میتوانست گوشواره و انگشتر درست میکرد. میم بلد بود خوب آرایش کند، بلد بود خوب خط چشم بکشد. بلد بود دل پسرها را ببرد. من بلد نبودم!

مادر میم کدبانو بود. از همان‌ها که میگویند از هر انگشتش هزار هنر میریزد. بلد بود چطور و چگونه پول دربیاورد. با اینکه وضع مالی‌شان خوب بود سبزی درست میکرد، سیر درست میکرد، پیاز و نعناع درست میکرد و به در و همسایه و دوست و آشنا میفروخت. مادر میگفت کارش خوب و تمیز است. مادر میگفت زحمتکش است. مادر راست میگفت.


...

 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. دوران خیره سری‌ها و قهر و آشتی‌ها... هم کلاس بودیم و هم مسیر و همراه‌. با قهر و آشتی‌های مدام و دنیاهای متفاوت... من کمی مغرور و خیره سر، او کمی شر و شیطان ولی مهربان!
هم را خوب میشناختیم. خوبی و بدیِ هم را، زندگی‌های هم را. او وضع ما را میدانست و ما وضع او را... او از ما خبر داشت و ما از او...

نمیدانم چه شد دور شدیم از هم. ما از او و او از ما.
خبر طلاق خودش و مادرش را همزمان شنیدیم. از کی؟ یادم نیست!! فقط یادم هست که حیرت زده بودیم، حیرت زده و غمگین

 

...
 

خواب میم و مادرش را دیدم.

توی خوابم با هم بودند درست مثل قبل. با هم نمیساختند درست مثل قبل. از خواب که پریدم ساعت سه صبح بود. عرق زده و حیران،‌ توی عالم خواب و بیداری شروع کردم به جستجوی اسم و فامیلش به ۲۳۴ شیوه مختلف در اینستا. بالاخره پیدایش کردم و ریکوییست فرستادم. بعد در همان خواب و بیداریِ سه صبح، جریان را برایش نوشتم و خوابیدم. انگار که آسوده شده باشم.

...

 

وویسش را که باز کردم شوکه شدم. انگار که پرت شده باشم در ناکجاآبادی که نمیدانم کجاست...
با همان صدای آشنایش، با لحنی که تندی‌اش رنگ عصبانیت داشت گفت که من نباید خواب او و مادرش را با هم ببینم... گفت که مادر ندارد و نمی‌خواهد از او چیزی بشنود و چیزی در موردش بداند. فکر می‌کرد می‌خواهم از مادرش برایش خبر ببرم یا از او به مادرش خبر بدهم. فکر می‌کرد میخواهم از اوضاعش سردربیاورم. 

 

من نمیخواستم از مادرش چیزی بگویم. من نمیخواستم از او چیزی بشنوم. من حال خودش را میخواستم بپرسم. خود خودی که زمانی دوستم بود، خود خودی که توی خوابم بود...


...


همه چیز همانطور که میخواهی پیش نمیرود. قصه ها گاهی نیمه می مانند و گاهی تمام میشوند.
قصه میم و مادرش را نمیدانم، ولی به گمانم با این همه فاصله و این همه سوء تفاهم قصه من و میم حتما در همین نقطه به پایان رسیده. حداقل توی ذهن من!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
سایه نویس

بیکارم و کارهایی که هیچوقت دوست نداشتم را انجام میدهم
میروم آشپزخانه و غذا میپزم، کاری که در حالت عادی محال است انجام دهم، حتی اگر از گرسنگی بمیرم!

 

سبزی‌کاری میکنم...
میروم از باغچه خاک می آورم و الک میکنم و توش چیزهایی میکارم که هیچوقت نمی‌کاشتم 
و منتظر می‌مانم...
منتظرِ سبز شدن، رشد کردن، قد کشیدن...

 

می‌نشینم به دوخت و دوز... کوبلن میبافم، پنج تا میبافم و ششمی را خراب میکنم. بلد نیستم. از این چیزها سردرنمی‌آورم. عصبی می‌شوم.

 

کتری را پر آب میکنم. ذهنم پرواز میکند سمت غروب‌های کافه...
خانومی با بچه‌اش آمده و کیکی که دفعه قبل سفارش داده بود را میخواهد...
خانم را میشناسم. کیکی که میخواست را میشناسم. میدانم با چه گارنیش و دیزاینی میخواهد. با الف بر سرش کل کل میکنم، او برنده می‌شود، او کیک را آماده می‌کند‌..


کتری قل میزند. تلویزیون شب برهنه میدهد. چای میگذارم و صبحانه آماده میکنم. شب برهنه ادامه میابد. خانم منتظر کیک است. بچه‌اش به داخل کافه نگاه می‌کند. کیک را برایش میبرم. ساعت ۶ است. لبخند میزنم. کار تمام شده. خداحافظی میکنم و میروم.‌ شب برهنه تمام میشود...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۸
سایه نویس

1. بعد از دو سال آمده بود مرا ببیند و برود. البته درست ترش این است که اصلا برای دیدن من نیامده بود، برای کار دیگری آمده بود که این بین چون منم در آن شهر بودم خواسته بود مرا ببیند و برود. نمانَد. برود. ببیند و برود.
ابن چند کلمه را با تاکید زیاد مینویسم که وقتی چند صباحی گذشت و خواستم از دلِ این ماجرا، تراژدی عاشقانه ای درآورم، چشمم به این چند جمله بخورد و نتوانم! به همین سادگی!

 

سرکار بودم که زنگ زد. گفت میخواهد مرا ببیند، البته خودش نگفت. کس دیگری را واسطه کرد برای دیدن من. چیزی نگفتم. احساس کردم چیزی برای گفتن ندارم. بعد از دو سال میدیدمش که چه؟ چه میگفتم؟ چه میگفت؟
میخواستم بگویم «سلام چطوری؟» یا «این مدت خوش گذشت؟» بعد هم را بغل کنیم و جدا شویم تا دو سال دیگر که باز می آید و مرا می بیند و باز می رود؟ نمی ماند؟ مرا همراه خود نمی برد؟

 

2. همه چیز به وقتش می کشد. این را یک روز، وقتی که یک دخترک نوجوان بودم و با بلوغ و جوش های دوران دبیرستان سر و کله میزدم فهمیدم.
داستانش هم برمیگردد به زمانی که اول دبیرستان بودم. سر زنگ زیست شناسی یک مبحث جالب در مورد ژنتیک مطرح شد و من سوالی از معلم زیست پرسیدم. معلمم لبخند زد و گفت: ”میای رشته تجربی، سال سوم کتاب زیست شناسی، درس فلان جواب سوالت رو میگیری. الان وقتش نیست.”
آن روز فکر کردم لابد مرا پیچانده، بعدترها اما فهمیدم واقعا وقتش نبوده. اگر توضیحی هم میداد به عقل آن روزهای من قد نمیداد. راست میگویند همه چی به وقتش می کشد.

 

3. یک عادت عجیبی دارم توی کتابخوانی. کتاب را باید به وقتش بخوانم. وقتش هم اصلا از داده و الگوریتم خاصی پیروی نمی کند. صرفا انگار می دانم وقت این کتاب الان است و وقت آن یکی الان نیست... مثلا همین جین ایر فقید! سالها قبل، در مسیر میان خانه و دانشگاه، در حالیکه ناچار بودم هر روز یک مسیر دو-سه ساعته را (با احتساب ترافیک) طی کنم، شروع به خواندنش کردم. خوب یادم هست که تمام غروب های مسیر برگشت، در حالیکه در گوشه ای از مینی ون نشسته بودم تا به مرکز شهر برسم و دوباره سوار ماشین های خطی شوم، کتاب در دستم بود اما پیش نمی رفت. کتاب بیشتر از دوران کودکی جین پیش نمی رفت و اعصابم را خورد میکرد. آخرش هم که بعد از کلی کلنجار نصفه ماند. بعدترها هم چند بار خودم را مجبور کردم ادامه اش دهم، اما هر بار به هر دلیلی نشد. انگار نمیخواست پیش برود. در نهایت چند سال بعد، وقتی دوباره شروع به درس خواندن کرده بودم، یک روز احساس کردم وقتش شده و دلم میخواهد ادامه قصه جین و آقای راچستر و دختر کوچولوی فرانسوی را بدانم، ادامه را از سر گرفتم و این بار شد و به پایان رسید.

 

4. یک وقتی هست که میدانی باید بالاخره با چیزی مواجه شوی، میدانی یک روز می رسد که باید این مسئله را حل کنی اما این را هم میدانی که الان وقتش نیست، توانش را نداری، الان زمان، زمان مناسب این کار برای تو نیست.
پس صبر می کنی، یعنی باید صبر کنی... صبر و صبر و صبر. آنقدر که آماده شوی. بعد یک روز صبح از خواب بیدار شوی و به خودت بگویی الان وقتش است. بروی و بشینی پای مسئله و حلش کنی. بعد ببندی‌ اش و بذاری توی قفسه و تمام.

 

5. بهش می گویم میدانم اینطور نمی شود. بالاخره باید یک روز ببینمش و سنگ هایمان را با هم وا بکنیم. با هم روبرو شویم و قبول کنیم که بخشی از زندگی همیم. اما الان نمی شود. انگار الان وقتش نباشد، الان آماده اش نباشم یا چیزی شبیه این. اما همیشه همینطور نمی ماند. بالاخره یک روز مجبور میشوم آماده شوم. بالاخره یک روز سکانسی شبیه خوابم تعبیر می شود. توی خیابان یا روی یک نیمکت توی پارک با او مینشینم و در حالیکه تمام مدت تپش قلب دارم، فراموش میکنم چه در این سالها به سرم آماده و لبخند میزنم و میگویم اوضاعت خوبه؟ و مواظب خودت باش!
بعد میروم پی زندگی ام و ادامه ای را از سر میگیرم که می دانم او در آن هست اما جزئی از آن نیست.
اما الان نمی شود، الان وقتش نیس. باید وقتش برسد. باید وقتش بکشد!

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۹:۱۴
سایه نویس

۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم...

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، «من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی...
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند... ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود...
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از «عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

 

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
 
روزایی که وقت ملاقاتیه

یه شیشه ضخیم کرده این دوریو


تو از پُشت شیشه نگاهم کن و

منم دست میذارم رو‌ دستای تو
 
تو گوشی رو بردار و چیزی بگو

بگو کوچه مون رو به آزادیه


بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:
 

تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری

خیلی دوووووورررررر
 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۴
سایه نویس

یک:
یادت هست؟
همان روزها که هیچ چیز خوب نبود...؛
یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،
دل میدادم به صدای حامد مشکینی.
ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!

توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!
صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.

به گمانم همان وقت ها بود که مامان بهم دیوان فروغ را هدیه داد!
چه پیشِ خودش فکر کرده بود، نمیدانم!
چرا آدم باید به دختر نوجوانش کتاب شعری بدهد که گل درشت ترین مصرعش باشد: ”گنه کردم گناهی پر ز لذت”؟!
هیچوقت ازش نپرسیدم...
و هیچوقت هم عاشق فروغ نشدم!

 

دو:
”آفتاب میشود” را همان روزها حفظ کردم،
در همان پیاده روی های صبحگاهی از خانه تا نانوایی و بالعکس!

نیم ساعتی که جان میگرفتم از هوای صبح، نان به دست، می آمدم خانه.
بیشتر از نیم ساعت نمیشد! آخر فاطمه صداقتی ساعت شش و چهل دقیقه برنامه داشت و اگر دیر میرسیدم، سرم کلاه میرفت!

پیش می آمد که گاهی به هر دلیلی نروم بیرون. اینجور وقتها مینشستم به ادعیه و دعا!
و بیشتر نهج البلاغه...
به گمانم نامه مولا به امام حسن را چهارصدباری خوانده ام...
چه بود این نامه... بماند!
بقیه نامه ها و خطبه ها را نه،
جسته گریخته شاید!

 

سه:

صدای ”جوانِ ایرانی سلام”ِ فاطمه صداقتی یعنی چای تازه دم و چند وسیله ساده ی صبحانه، و شنیدن سلامِ مردمِ ترک، لر، بلوچ، عرب، سیستانی، ترکمن، مازنی، گیلک و قشقایی!
مدلِ سلام کردن فاطمه صداقتی این شکلی بود!
همه اقوام را یک به یک نام میبرد!
همینش را دوست داشتم!
همین خودش بودنش را...

خداییش‌ هم حساب کنید برنامه هایش پرطرفدار بود!
باورتان میشود ساعت شش صبح کسی با صدای بشاش کلی پشت خط بماند که فقط بگوید ”جوان ایرانی سلام”؟

 

چهار:
این ها را که میگویم حس میکنم سالها از آن روزها گذشته...
شاید هم واقعا گذشته باشد!
چه کسی میداند؟
شاید ما واقعا در جای غریبی از زمان گیر افتادیم و نمیدانیم...

 

پ.ن: این متن رو یه روز تابستونی نوشتم

یه پنج صبحی که به رسم اون وقتا که همه کانال تلگرام داشتن، دلم خواست تلگرام داشته باشن

خوب یادمه 

یهو چنین متنی سرریز کرد و نوشتمش

حتی خاطراتی که نوشته شده رو مو به مو یادمه

اما هر چی فکر میکنم «خود»ِ اون موقع هام یادم نیست

نمیفهمم با چه منطقی اون مدلی بوده

چطور سوالای این چند سال اخیر تو ذهنش نبوده

خودی که نهج البلاغه میخونده و هر چیزی واسش نشونه یه اتفاق بوده رو یادم نیست...

یا‌ شایدم یادمه و عجیبه واسم

اون آدم و اون اتفاقا عجیبه واسم

بی شباهت ترین چیز به اعتقادات و منطق این روزام

​​​​​​

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵
سایه نویس

سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.

گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.

زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!

عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.

من عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور دیگه تا برسه به اون تیغه ی فلزی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم جالب تر میشد!

یه مدت بعد تلفن های جدیدتر اومد. از اون فشاریا. از همونا که هر چقدرم واسه تنظیم تاریخ و ساعت وقت میذاشتی با یه قطعی، باز تنظیماتش میشد عین روز اول! با اینکه سیمش کوتاه بود ولی عوضش اسپیکر داشت. شماره گیرم داشت، دیگه نمیشد مثل قدیم زنگ بزنیم به تلفن کسی، فوت کنیم و بخندیم!

بعد از اون تلفن بی سیم اومد. میشد راحت همه جای خونه ببریش و حرف بزنی. شماره هم مینداخت. تاریخ و ساعتشم با یه قطعی کوچولو خراب نمیشد. مامان دوسش داشت. لابد واسه اینکه میتونست هم با تلفن حرف بزنه هم به کارای خونه برسه.

کم کم گوشی های همراه اومدن روی کار. تلفن ها شدن عین حکایت نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار. از اون کوچیکایی که فقط شماره میگرفتن شروع شد تا رسید به گوشیای پیشرفته تر که هم کار تلفن رو میکنن، هم کار پی سی، هم کار تی وی!!

گوشی اول من از این کشویی ها بود؛ اول راهنمایی بودم که بابا واسم خرید. اس ام اس که میومد می پریدم ببینم کیه که به یادم افتاده!

 

گذشت و گوشی ها بزرگ شدن، درست مثل ما! انگار داشتن با ما قد میکشیدن.

جای اس ام اس رو پی ام های وایبر و واتساپ گرفت. جای چطوری هایی که از لرزش صدا میشد بفهمی وقتی طرف میگه خوبم واقعا خوبه یا نه رو، اموجی های خنده و گریه.

این روزا دیگه گوشی ها زنگ نمیخورن.

دیگه کسی نمیخواد صدامو بشنوه.

دلتنگی اگه خیلی فشار بیاره میشه یه متن توی فیس بوک یا اینستا، یا دو تا اموجی قلب توی واتساپ و وایبر. که یعنی به یادتم!!

منم بی معرفت تر شدم. دیگه نه از دوستایی که به قول خیلیا این اپ های رنگارنگ باعث پیدا شدنشون شده، خبر میگیرم نه از فامیلایی که انقد دور شدن که نمیدونم هنوز منو یادشونه یا نه!

مثل قدیمم از حرف زدن لذت نمی برم.

از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون، از خراب شدن خاطره های قدیمم میترسم واسه همین خودمم به کسی زنگ نمیزنم.

اما راستش...

گاهی...

بین تموم شلوغیا و پی ام های هزارتایی، تشنه ی برداشتن همون تلفن سبزهایی میشم که به شوق چرخوندن صفرش روزها رو میشمردم!

یا صدای مامان که از هال با صدای بلند بگه: دخترم! تلفن!

 

پ.ن: اصلا یادم نیست این متنو کی نوشتم ولی مشخصه زمان وایبر و واتساپ بوده

هر چند که فکر میکنم متن اصلی زیادتر از این حرفا بوده باشه ولی فعلا همین قدرشو پیدا کردم

همینم غنیمته

بمونه به یادگار!

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۷
سایه نویس

من مطمئنم

یه روز میاد

که هیچکس از رفتن پیش مشاور و روانشناس خجالت نمی کشه،

هیچکس بخاطر مراجعه به تراپیست ”دیوونه” و ”روانی” خطاب نمیشه،

هیچ کس سفره دلشو پیش صغری خانوم و اصغر آقا و سکینه خانوم باز نمیکنه تا راهکارهایی که به کار خودشون هم نیومده، به خوردش بدن.


من مطمئنم

یه روز میاد

که کسی به رواندرمانگر نمیگه ”دکترِ دیوونه ها”

کسی یواشکی نمیره مشاوره‌‌‌

کسی نمیگه ”روانشناسا از همه دیوونه ترن” یا ”من خودم یه پا روانشناس و روانکاوم”


من مطمئنم

یه روز میاد

که کسی از روانشناسا انتظار معجزه نداشته باشه،

انتظار ”بی غم بودن” و ”بی مشکل بودن” نداشته باشه و بدونه همون طور که یه پزشک میتونه به ”بیماری جسمی” مبتلا شه، یه روانشناس هم میتونه به ”بیماری روحی” دچار شه!!


من مطمئنم

یه روز میاد

یه روزِ خوب...

یه روزِ قشنگ...


روز جهانی مشاوره و روانشناسی، به حافظان سلامت روح و روان مبارک 
۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۱
سایه نویس


خب من حالم با سنم خوب نیست 

البته الان خیلی بهترم و دارم مسیر پذیرش رو طی میکنم ولی بازم حرف تولد غمگینم میکنه

عمیقا حس میکنم احتیاج دارم که یه دو سه سالی رو مجددا زندگی کنم تا بتونم این گذر زمان رو بپذیرم

خیلیا میگن از ”زن بودنه” و ”زنا همه همینطورن” و از این حرفا... که خب، من به چنین چیزایی اعتقاد ندارم! به شخصه مردای زیادی رو دیدم که با سنشون اکی نیستن، همونطور که زن های زیادی رو به این شکل دیدم! از اونور زن هایی هم بودن که بدون شرم یا حس بد، سنشون رو گفتن و به نظرشون خیلی هم باحاله این گذر زمان! (نمونه اش مامان خودم)

خیلیا هم با شنیدن این دغدغه م میگن ”ای بابا، تو که سنی نداری” یا ”خیلی سخت میگیری” یا ”خب بره بالا مگه چیه!” یا ”این چیزا که ناراحتی نداره” یا ”خدایی مسخره اس”

ولی خب این چیزیه که واسه من مهمه و راستش... اینکه برای کسی مسخره باشه یا مهم نباشه،‌ خیلی فرقی به حالم نداره چون برای ”من” مهمه و میدونم برای یه سری آدما هم ممکنه مهم باشه!


این روزا که بیشتر از همیشه به ۲۴ سالگی نزدیکم، این روزا که دایرهء قرمزِ دورِ ۲۱ام خردادِ توی تقویم، بیشتر به چشمم میخوره و میگه تولدم نزدیکه؛ دارم فکر میکنم چند وقته که این موضوع مثل گذشته اذیتم نمیکنه! مثل قبل برام غم انگیز نیست و مثل قبل به فرصت هایی که از دست دادم یا جایگاهی که میتونستم تو این سن داشته باشم و ندارم (با توجه به شناختی که از خودم و پتانسیل هام دارم) یا فرصت های از دست رفته و چیزایی از این دست، فکر نمیکنم... نمیگم هنوز ناراحت نیستم، نمیگم هنوز غمگین نیستم؛ هستم؛ اما دیگه مثل قبل برام فاجعه نیست! دارم قبول میکنم که یه سری چیزا به جبر برام اتفاق افتاده و یه سری چیزا نه! یه سری چیزا رو تونستم با تلاش به دست بیارم و یه سری چیزا رو نه، و خب این وسط یه سری فرصت ها هم بودن که یا از تنبلی یا به هر دلیل دیگه ای از دست دادم! اما چیزی که این وسط به شدت برای این پذیرش به من کمک کرد، قبول کردن این بود که آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن! برای همین هم مقایسه ی اینکه فلانی همسن منه و فرد موفقیه یا به چیزایی رسیده که منم میتونستم برسم یا میخواستم برسم و نشده، دردی از آدم دوا نمیکنه!

من چه بخوام چه نخوام، به جبر، بضاعتم در همین حد بوده! نمیگم این مسئله رو باید بازیچه ای واسه قربانی بودن و قربانی موندن یا در جا زدن توی نقطه ای که الان هستم، قرار بدم ولی... میخوام بگم این هم که هر روز بدون در نظر گرفتن مسیری که رفتم و نقطه ای که شروع کردم، هی به خودم فشار بیارم و فکر کنم از بقیه عقبم و پله پله هایی که رفتم رو در نظر نگیرم، بی انصافیه! 

من با این حرف پانته آ (نوشتهء توی عکس) خیلی موافقم! آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن، امکانات و شرایط مشترکی ندارن و همین که نسبت به پدر و مادرشون توی جایگاه بهتری قرار بگیرن، به تنهایی اتفاق ارزشمندیه حتی اگه با چیزی که میتونستن باشن، فاصله زیادی داشته باشن! 

موفقیت آدما، اگر چه قابل ستایشه، اگر چه شاید به ظاهر یه تلاش فردی باشه، اما هزاران هزار عامل دیگه هم توی به وجود اومدنش دخیله! همونطور که در مورد شکست هامونم همینه! این چیزیه که نباید یادمون بره! 


پ.ن ۱: اگه اینستاگرم دارید و پانته آ وزیری رو فالو نمیکنید، پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدید! 

پ.ن ۲: اگه اینستاگرم دارید و آدمای موفق رو فالو میکنید، اگه دوستان موفقی دارید و غیره... پیشنهاد میکنم این متن رو در نظر بگیرید و کمتر موفقیت های بقیه رو چماق کنید تو سر خودتون!

پ.ن ۳: این متن هیچ ربطی به حسادت نداره!

پ.ن آخر: اگه از ۲۳ سالگی همین یه درسو گرفته باشم هم خوب بوده! راضیم از خودم!


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۰
سایه نویس

۱. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

در واقع بین بدبخت شدن با او و خوشبخت شدن بدون او،‌ دومی را انتخاب کردم

از خودم متنفرم؟ شاید! 

پشیمانم؟ نه! 

این سوال را بارها، حتی در سخت ترین ساعاتِ اینجا بودن از خودم پرسیده ام و هر بار فقط به یک جواب رسیده ام

نه! 

هرگز پشیمان نیستم!

اما ناراحتم

و این بارِ عذاب را همه جا با خود حمل میکنم!

در زندگی ام،

در کارم،

در نوشته هایم

و در رابطه عاطفی ام! 


۲. پست جدید سمانه دیلی را برایش ریپست میکنم و زیرش مینویسم: «این چقدر شبیه حال چند وقت پیش من بود، دوست داشتم توام بخونی!» و دکمه سند را میزنم! 

این وسط ده بار میروم که نوشته و یادداشت زیرش را پاک کنم، اما نمیکنم! جلوی خودم را میگیرم و بعدش هم که به لطف واتساپ امکان حذفش از بین میرود.


مدت زیادی نیست که با او آشنا شده ام،

یعنی دقیقا از وقتی که به شهر جدید آمدم... چیزی‌ حدود شش ماه...

چند روزی از مهاجرتم نگذشته بود که به واسطه یک مصاحبه کاری دیدمش!

از همان دقیقه های اول حرف برای زدن پیدا کردیم تا بعدها که کم کم از هم خوشمان آمد و شد آنچه باید میشد.

حالا او بعد از مادر، دومین کسی است که میتوانم بدون ترس از قضاوت شدن برایش حرف بزنم 

اما باز نمیزنم! 


۳. درگیر است!

چند بار گفته که پروژه های جدید امانش را بریده و در روز سه ساعت هم نمیخوابد اما باز هم وقتی پیام نمیدهد، وقتی جواب پیامش دیر میشود، اولین فکری که به ذهنم میرسد این است که ترکم کرده؟ دوستم ندارد؟ 

گاهی به هق هق می افتم از این همه بدبینی و ترس...

بعد با خود فکر میکنم بیا و تو باهاش بهم بزن! بذار اونی که ترک میکنه تو باشی! 

اگه بشناسیدم از اینکه که گاهی چقدر میتوانم بچه شوم تعجب میکنید! اما هستم!

آنقدر که خواب ببینم ترکم کرده....

بعد توی همان خواب هم از اینکه چرا او دیگر نیست ناراحت نباشم،

از اینکه چرا رابطه ای را شروع کرده ام که تهش به ترک شدن برسد ناراحت باشم!

من از "ترک شدن" ناراحتم!!


۴. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

من او و خاطراتش را رها کردم

اما او....

چرا فکر ترکش رهایم نمیکند؟


پ.ن ۱: تمام آنچه خواندید را هفت و نیم صبح یک روز بهاری، قبل از آنکه از بیخوابی بیهوش شوم، نوشتم 

اما پست نکردم

از بس که جمله بندی هایم بد و نامفهوم بود!

اما کلیت متن را آماده کردم تا بالاخره این طلسم چند ماهه ننوشتنم بشکند!

بشکند و از لا به لای این شکسته ها، کلمات سرریز شوند و بالاخره رهایم کنند

رها و آزاد...


پ.ن ۲ : من خوبم

روزگارم خوب است

حالم خوب است

شکر!

ممنون که در این مدت به یادم بودید

باور اینکه در همین مدتِ کمِ اینجا بودن دوستانی پیدا کرده ام که اگر نباشم سراغم را میگیرند، دلگرم کننده است

سپاس که تلخی هایم را بی قضاوت میخوانید و به ادامه دلگرمم میکنید


پ.ن ۳: بهار مبارک ما و همه شما

حیاط و حیات دلتان خوش عطر و زیبا

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۳
سایه نویس