حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه



خب من حالم با سنم خوب نیست 

البته الان خیلی بهترم و دارم مسیر پذیرش رو طی میکنم ولی بازم حرف تولد غمگینم میکنه

عمیقا حس میکنم احتیاج دارم که یه دو سه سالی رو مجددا زندگی کنم تا بتونم این گذر زمان رو بپذیرم

خیلیا میگن از ”زن بودنه” و ”زنا همه همینطورن” و از این حرفا... که خب، من به چنین چیزایی اعتقاد ندارم! به شخصه مردای زیادی رو دیدم که با سنشون اکی نیستن، همونطور که زن های زیادی رو به این شکل دیدم! از اونور زن هایی هم بودن که بدون شرم یا حس بد، سنشون رو گفتن و به نظرشون خیلی هم باحاله این گذر زمان! (نمونه اش مامان خودم)

خیلیا هم با شنیدن این دغدغه م میگن ”ای بابا، تو که سنی نداری” یا ”خیلی سخت میگیری” یا ”خب بره بالا مگه چیه!” یا ”این چیزا که ناراحتی نداره” یا ”خدایی مسخره اس”

ولی خب این چیزیه که واسه من مهمه و راستش... اینکه برای کسی مسخره باشه یا مهم نباشه،‌ خیلی فرقی به حالم نداره چون برای ”من” مهمه و میدونم برای یه سری آدما هم ممکنه مهم باشه!


این روزا که بیشتر از همیشه به ۲۴ سالگی نزدیکم، این روزا که دایرهء قرمزِ دورِ ۲۱ام خردادِ توی تقویم، بیشتر به چشمم میخوره و میگه تولدم نزدیکه؛ دارم فکر میکنم چند وقته که این موضوع مثل گذشته اذیتم نمیکنه! مثل قبل برام غم انگیز نیست و مثل قبل به فرصت هایی که از دست دادم یا جایگاهی که میتونستم تو این سن داشته باشم و ندارم (با توجه به شناختی که از خودم و پتانسیل هام دارم) یا فرصت های از دست رفته و چیزایی از این دست، فکر نمیکنم... نمیگم هنوز ناراحت نیستم، نمیگم هنوز غمگین نیستم؛ هستم؛ اما دیگه مثل قبل برام فاجعه نیست! دارم قبول میکنم که یه سری چیزا به جبر برام اتفاق افتاده و یه سری چیزا نه! یه سری چیزا رو تونستم با تلاش به دست بیارم و یه سری چیزا رو نه، و خب این وسط یه سری فرصت ها هم بودن که یا از تنبلی یا به هر دلیل دیگه ای از دست دادم! اما چیزی که این وسط به شدت برای این پذیرش به من کمک کرد، قبول کردن این بود که آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن! برای همین هم مقایسه ی اینکه فلانی همسن منه و فرد موفقیه یا به چیزایی رسیده که منم میتونستم برسم یا میخواستم برسم و نشده، دردی از آدم دوا نمیکنه!

من چه بخوام چه نخوام، به جبر، بضاعتم در همین حد بوده! نمیگم این مسئله رو باید بازیچه ای واسه قربانی بودن و قربانی موندن یا در جا زدن توی نقطه ای که الان هستم، قرار بدم ولی... میخوام بگم این هم که هر روز بدون در نظر گرفتن مسیری که رفتم و نقطه ای که شروع کردم، هی به خودم فشار بیارم و فکر کنم از بقیه عقبم و پله پله هایی که رفتم رو در نظر نگیرم، بی انصافیه! 

من با این حرف پانته آ (نوشتهء توی عکس) خیلی موافقم! آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن، امکانات و شرایط مشترکی ندارن و همین که نسبت به پدر و مادرشون توی جایگاه بهتری قرار بگیرن، به تنهایی اتفاق ارزشمندیه حتی اگه با چیزی که میتونستن باشن، فاصله زیادی داشته باشن! 

موفقیت آدما، اگر چه قابل ستایشه، اگر چه شاید به ظاهر یه تلاش فردی باشه، اما هزاران هزار عامل دیگه هم توی به وجود اومدنش دخیله! همونطور که در مورد شکست هامونم همینه! این چیزیه که نباید یادمون بره! 


پ.ن ۱: اگه اینستاگرم دارید و پانته آ وزیری رو فالو نمیکنید، پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدید! 

پ.ن ۲: اگه اینستاگرم دارید و آدمای موفق رو فالو میکنید، اگه دوستان موفقی دارید و غیره... پیشنهاد میکنم این متن رو در نظر بگیرید و کمتر موفقیت های بقیه رو چماق کنید تو سر خودتون!

پ.ن ۳: این متن هیچ ربطی به حسادت نداره!

پ.ن آخر: اگه از ۲۳ سالگی همین یه درسو گرفته باشم هم خوب بوده! راضیم از خودم!


نظرات  (۳)

منم از تولد متنفرم :/ و مرسی پست مفیدی بود .
پاسخ:
ممنون :)
عموما اینطور در نظر گرفته میشه که آدمها در زندگیون یک روال معینی و باید طی کنند!
و جامعه اگر یه جای کارت دیر و زود شد و لنگید توی گوش ما آلارم میده که هی حواست هست داری عقب میفتی؟
بعد بدون اینکه بفهمی میبینی حالت داره بد میشه . در بهترین حالتش بدو بدو میکنی تا جبران شه...
این صداها و همه ی صداهای دیگه از این طرف و اون طرف از موفقیتی حرف میزنن که نمیتونن تعریفش کنن. 
اما شما کمی هم به " احساس رضایت " فکر کن :)
تولدتونم پیشاپیش مبارک. من 28 خردادم
پاسخ:
موافقم
و متاسفانه اصلا معلوم نیست دقیقا از چی و کی داری عقب میفتی
و اصلا معیار این موفق بودن ها رو کی تعیین کرده؟
و اصلا چرا نقش عوامل بیرونی مثل محیط زندگی، خانواده، دوستان، قانون و غیره رو اونقدر کمرنگ یا گاهی بی رنگ میکنن که به آدم اینطور القا بشه که اگه من نتونستم پس مشکل از منه! در حالی که خیلی از اوقات نرسیدن به یه جایگاه از تنبلی یا نبود هوش کافی نیست، فقط بستر مناسب فراهم نبوده!

در ضمن... ممنون! و تولد شما هم مبارک باشه! پیش پیش البته! :دی
آدم یک چنین احساسی داشته باشه، یک موسیقی خسته هم گوش کنه، یا ساعت دو شب، رادیو رو باز کنه، راوی مشغول خواندن رمان باشه، آن هم به فرض از یک نویسنده گمنان نروژی.. یا همینگوی، که مثلا بگه، پسرک در را بست و دیگر هیچگاه کسی او را در آن شهر ندید. و تمام. و موسیقی.. تا یهو متوجه بشیم ساعت شده شش. آفتاب طلوع کرده..
در خرداد، حدودا ساعت شش آفتاب طلوع می کنه!
پاسخ:
تصویرسازیتون من رو برد به روزای خوب...
به رادیو و شب بیداری ها و....
ممنون!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی