حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ» ثبت شده است

هوس کرده‌ام بیایی بنشینی کنارم و با هم چای بنوشیم
تو تکیه بدهی به پیشخوان آشپزخانه و من از میان حلب‌های گلدار توی کابینت، دو تا چوب دارچین و سه پَر زنجبیل و دو هلِ کوچک را قاطی چای کنم و تو بخندی از اینکه همیشه برای نوشیدنی‌های من درآوردی‌ام رسپیِ دقیق دارم!!

 

هوس کرده‌ام بیایی بنشینی و برایم از زندگی بگویی
اینکه چطور قلبت را به ترانه‌ای از ابتهاج داده‌ای
و چرا فکر میکنی فلان حرفش از سر صلح با خود و با زندگی و با جهان است...

 

هوس کرده‌ام بیایی‌ و برایت از عشق بگویم
از عین و شین و قافی که قافیهٔ روزهایم شده
از آن موزیک ایلیاس یالچینتاش که میگوید: «بدون اینکه خسته‌ت کنم یا ازت چیزی بپرسم عاشقت خواهم ماند سادهٔ من»
یا ترانهٔ مزار آلانسون که میخواند: «خودم را کجا پیدا کنم؟»

 

هوس کرده‌ام پاییز‌ باشد...
کرونا نیامده باشد و هواپیمایی سقوط نکرده باشد و کشتی‌ای غرق نشده باشد و بچه‌ای گم نشده باشد.
دی نیامده باشد و آبان نیامده باشد و خرداد نیامده باشد و مرگ همخوابمان نشده باشد‌‌.
ما بشویم همان جوان‌های قدیمِ کوچهْ پشتیِ دانشگاه که عزیزانشان به خاک و خون کشیده نشده‌اند
که شهر را زیر پا بگذاریم و زرد و نارنجی‌ها را به هم نشان دهیم و قلبمان، قلبی که برای لمس دست‌های هم به تب و تاب افتاده را، به زور توی سینه بچپانیم

 

هوس کرده‌ام کنارت بنشینم و هیچ نگویم 
فقط نگاهت کنم...
به تو و به جزئیات سادهٔ وجودت
به همین فرق کج و امتداد تاب موهایت موقع بی‌حواسی
به همین ریز شدن چشم‌هایت و چروک پیشانی‌ات و شیطنت کلامت
به سکوتِ از سر کلافگی و به نگاه عمیقت به تک تک جزئیات این زندگی

 

هوس کرده‌ام هم آغوشت شوم
خودم را میان سینه‌ات گم کنم و هرگز پیدا نشوم
که اصلا آدرسم بشود جغرافیای تو
جایی میان تن و نفس و خطوط تنت

 

هوس کرده‌ام کنارت باشم
کنارت باشم و برایت از هوس‌های شبانهٔ پاییزی‌ام بگویم
از آرزوهای دور و دراز 
از رویاهای محال
از امیدهای کم و زیاد

 

هوس کرده‌ام هوسی داشته باشم
با تو
و کنار تو
هوسی از جنسِ تو...

 

هوس کرده‌ام هوست باشم
هوسِ پاییزی و شبانهٔ تو!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۲۸
سایه نویس

خواب میم و مادرش را دیدم. 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. به مادرش میگفتیم کلانتر، از بس که در کار همه سرک میکشید و فضولی میکرد. در کار دخترش هم... زندگی نگذاشته برای دختر بیچاره.
میم ۱۸ ساله بود که ازدواج کرد. با گریه، با زجه بوره... ازدواج کرد که رها شود. رها نشد. ۲۰ ساله بود که برگشت خانه پدری‌اش... خانه‌ای که از آنجا فرار کرده بود.

حالا آمده بود به خواب‌های من... چه شده بود؟ چطور بود؟ کجا بود اصلا؟


....

 

میم دختر جذابی بود. جذاب و هنرمند. بلد بود چطور با چیزهای کوچک و دم دستی، چیزای قشنگ تزیینی درست کند. من بلد نبودم!
با مهره و کش و اینجور چیزها گردنبند درست میکرد، با نخ‌های رنگی دستبند درست میکرد، با فلز اگر میتوانست گوشواره و انگشتر درست میکرد. میم بلد بود خوب آرایش کند، بلد بود خوب خط چشم بکشد. بلد بود دل پسرها را ببرد. من بلد نبودم!

مادر میم کدبانو بود. از همان‌ها که میگویند از هر انگشتش هزار هنر میریزد. بلد بود چطور و چگونه پول دربیاورد. با اینکه وضع مالی‌شان خوب بود سبزی درست میکرد، سیر درست میکرد، پیاز و نعناع درست میکرد و به در و همسایه و دوست و آشنا میفروخت. مادر میگفت کارش خوب و تمیز است. مادر میگفت زحمتکش است. مادر راست میگفت.


...

 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. دوران خیره سری‌ها و قهر و آشتی‌ها... هم کلاس بودیم و هم مسیر و همراه‌. با قهر و آشتی‌های مدام و دنیاهای متفاوت... من کمی مغرور و خیره سر، او کمی شر و شیطان ولی مهربان!
هم را خوب میشناختیم. خوبی و بدیِ هم را، زندگی‌های هم را. او وضع ما را میدانست و ما وضع او را... او از ما خبر داشت و ما از او...

نمیدانم چه شد دور شدیم از هم. ما از او و او از ما.
خبر طلاق خودش و مادرش را همزمان شنیدیم. از کی؟ یادم نیست!! فقط یادم هست که حیرت زده بودیم، حیرت زده و غمگین

 

...
 

خواب میم و مادرش را دیدم.

توی خوابم با هم بودند درست مثل قبل. با هم نمیساختند درست مثل قبل. از خواب که پریدم ساعت سه صبح بود. عرق زده و حیران،‌ توی عالم خواب و بیداری شروع کردم به جستجوی اسم و فامیلش به ۲۳۴ شیوه مختلف در اینستا. بالاخره پیدایش کردم و ریکوییست فرستادم. بعد در همان خواب و بیداریِ سه صبح، جریان را برایش نوشتم و خوابیدم. انگار که آسوده شده باشم.

...

 

وویسش را که باز کردم شوکه شدم. انگار که پرت شده باشم در ناکجاآبادی که نمیدانم کجاست...
با همان صدای آشنایش، با لحنی که تندی‌اش رنگ عصبانیت داشت گفت که من نباید خواب او و مادرش را با هم ببینم... گفت که مادر ندارد و نمی‌خواهد از او چیزی بشنود و چیزی در موردش بداند. فکر می‌کرد می‌خواهم از مادرش برایش خبر ببرم یا از او به مادرش خبر بدهم. فکر می‌کرد میخواهم از اوضاعش سردربیاورم. 

 

من نمیخواستم از مادرش چیزی بگویم. من نمیخواستم از او چیزی بشنوم. من حال خودش را میخواستم بپرسم. خود خودی که زمانی دوستم بود، خود خودی که توی خوابم بود...


...


همه چیز همانطور که میخواهی پیش نمیرود. قصه ها گاهی نیمه می مانند و گاهی تمام میشوند.
قصه میم و مادرش را نمیدانم، ولی به گمانم با این همه فاصله و این همه سوء تفاهم قصه من و میم حتما در همین نقطه به پایان رسیده. حداقل توی ذهن من!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
سایه نویس

بیکارم و کارهایی که هیچوقت دوست نداشتم را انجام میدهم
میروم آشپزخانه و غذا میپزم، کاری که در حالت عادی محال است انجام دهم، حتی اگر از گرسنگی بمیرم!

 

سبزی‌کاری میکنم...
میروم از باغچه خاک می آورم و الک میکنم و توش چیزهایی میکارم که هیچوقت نمی‌کاشتم 
و منتظر می‌مانم...
منتظرِ سبز شدن، رشد کردن، قد کشیدن...

 

می‌نشینم به دوخت و دوز... کوبلن میبافم، پنج تا میبافم و ششمی را خراب میکنم. بلد نیستم. از این چیزها سردرنمی‌آورم. عصبی می‌شوم.

 

کتری را پر آب میکنم. ذهنم پرواز میکند سمت غروب‌های کافه...
خانومی با بچه‌اش آمده و کیکی که دفعه قبل سفارش داده بود را میخواهد...
خانم را میشناسم. کیکی که میخواست را میشناسم. میدانم با چه گارنیش و دیزاینی میخواهد. با الف بر سرش کل کل میکنم، او برنده می‌شود، او کیک را آماده می‌کند‌..


کتری قل میزند. تلویزیون شب برهنه میدهد. چای میگذارم و صبحانه آماده میکنم. شب برهنه ادامه میابد. خانم منتظر کیک است. بچه‌اش به داخل کافه نگاه می‌کند. کیک را برایش میبرم. ساعت ۶ است. لبخند میزنم. کار تمام شده. خداحافظی میکنم و میروم.‌ شب برهنه تمام میشود...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۸
سایه نویس


خب من حالم با سنم خوب نیست 

البته الان خیلی بهترم و دارم مسیر پذیرش رو طی میکنم ولی بازم حرف تولد غمگینم میکنه

عمیقا حس میکنم احتیاج دارم که یه دو سه سالی رو مجددا زندگی کنم تا بتونم این گذر زمان رو بپذیرم

خیلیا میگن از ”زن بودنه” و ”زنا همه همینطورن” و از این حرفا... که خب، من به چنین چیزایی اعتقاد ندارم! به شخصه مردای زیادی رو دیدم که با سنشون اکی نیستن، همونطور که زن های زیادی رو به این شکل دیدم! از اونور زن هایی هم بودن که بدون شرم یا حس بد، سنشون رو گفتن و به نظرشون خیلی هم باحاله این گذر زمان! (نمونه اش مامان خودم)

خیلیا هم با شنیدن این دغدغه م میگن ”ای بابا، تو که سنی نداری” یا ”خیلی سخت میگیری” یا ”خب بره بالا مگه چیه!” یا ”این چیزا که ناراحتی نداره” یا ”خدایی مسخره اس”

ولی خب این چیزیه که واسه من مهمه و راستش... اینکه برای کسی مسخره باشه یا مهم نباشه،‌ خیلی فرقی به حالم نداره چون برای ”من” مهمه و میدونم برای یه سری آدما هم ممکنه مهم باشه!


این روزا که بیشتر از همیشه به ۲۴ سالگی نزدیکم، این روزا که دایرهء قرمزِ دورِ ۲۱ام خردادِ توی تقویم، بیشتر به چشمم میخوره و میگه تولدم نزدیکه؛ دارم فکر میکنم چند وقته که این موضوع مثل گذشته اذیتم نمیکنه! مثل قبل برام غم انگیز نیست و مثل قبل به فرصت هایی که از دست دادم یا جایگاهی که میتونستم تو این سن داشته باشم و ندارم (با توجه به شناختی که از خودم و پتانسیل هام دارم) یا فرصت های از دست رفته و چیزایی از این دست، فکر نمیکنم... نمیگم هنوز ناراحت نیستم، نمیگم هنوز غمگین نیستم؛ هستم؛ اما دیگه مثل قبل برام فاجعه نیست! دارم قبول میکنم که یه سری چیزا به جبر برام اتفاق افتاده و یه سری چیزا نه! یه سری چیزا رو تونستم با تلاش به دست بیارم و یه سری چیزا رو نه، و خب این وسط یه سری فرصت ها هم بودن که یا از تنبلی یا به هر دلیل دیگه ای از دست دادم! اما چیزی که این وسط به شدت برای این پذیرش به من کمک کرد، قبول کردن این بود که آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن! برای همین هم مقایسه ی اینکه فلانی همسن منه و فرد موفقیه یا به چیزایی رسیده که منم میتونستم برسم یا میخواستم برسم و نشده، دردی از آدم دوا نمیکنه!

من چه بخوام چه نخوام، به جبر، بضاعتم در همین حد بوده! نمیگم این مسئله رو باید بازیچه ای واسه قربانی بودن و قربانی موندن یا در جا زدن توی نقطه ای که الان هستم، قرار بدم ولی... میخوام بگم این هم که هر روز بدون در نظر گرفتن مسیری که رفتم و نقطه ای که شروع کردم، هی به خودم فشار بیارم و فکر کنم از بقیه عقبم و پله پله هایی که رفتم رو در نظر نگیرم، بی انصافیه! 

من با این حرف پانته آ (نوشتهء توی عکس) خیلی موافقم! آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن، امکانات و شرایط مشترکی ندارن و همین که نسبت به پدر و مادرشون توی جایگاه بهتری قرار بگیرن، به تنهایی اتفاق ارزشمندیه حتی اگه با چیزی که میتونستن باشن، فاصله زیادی داشته باشن! 

موفقیت آدما، اگر چه قابل ستایشه، اگر چه شاید به ظاهر یه تلاش فردی باشه، اما هزاران هزار عامل دیگه هم توی به وجود اومدنش دخیله! همونطور که در مورد شکست هامونم همینه! این چیزیه که نباید یادمون بره! 


پ.ن ۱: اگه اینستاگرم دارید و پانته آ وزیری رو فالو نمیکنید، پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدید! 

پ.ن ۲: اگه اینستاگرم دارید و آدمای موفق رو فالو میکنید، اگه دوستان موفقی دارید و غیره... پیشنهاد میکنم این متن رو در نظر بگیرید و کمتر موفقیت های بقیه رو چماق کنید تو سر خودتون!

پ.ن ۳: این متن هیچ ربطی به حسادت نداره!

پ.ن آخر: اگه از ۲۳ سالگی همین یه درسو گرفته باشم هم خوب بوده! راضیم از خودم!


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۰
سایه نویس

۱. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

در واقع بین بدبخت شدن با او و خوشبخت شدن بدون او،‌ دومی را انتخاب کردم

از خودم متنفرم؟ شاید! 

پشیمانم؟ نه! 

این سوال را بارها، حتی در سخت ترین ساعاتِ اینجا بودن از خودم پرسیده ام و هر بار فقط به یک جواب رسیده ام

نه! 

هرگز پشیمان نیستم!

اما ناراحتم

و این بارِ عذاب را همه جا با خود حمل میکنم!

در زندگی ام،

در کارم،

در نوشته هایم

و در رابطه عاطفی ام! 


۲. پست جدید سمانه دیلی را برایش ریپست میکنم و زیرش مینویسم: «این چقدر شبیه حال چند وقت پیش من بود، دوست داشتم توام بخونی!» و دکمه سند را میزنم! 

این وسط ده بار میروم که نوشته و یادداشت زیرش را پاک کنم، اما نمیکنم! جلوی خودم را میگیرم و بعدش هم که به لطف واتساپ امکان حذفش از بین میرود.


مدت زیادی نیست که با او آشنا شده ام،

یعنی دقیقا از وقتی که به شهر جدید آمدم... چیزی‌ حدود شش ماه...

چند روزی از مهاجرتم نگذشته بود که به واسطه یک مصاحبه کاری دیدمش!

از همان دقیقه های اول حرف برای زدن پیدا کردیم تا بعدها که کم کم از هم خوشمان آمد و شد آنچه باید میشد.

حالا او بعد از مادر، دومین کسی است که میتوانم بدون ترس از قضاوت شدن برایش حرف بزنم 

اما باز نمیزنم! 


۳. درگیر است!

چند بار گفته که پروژه های جدید امانش را بریده و در روز سه ساعت هم نمیخوابد اما باز هم وقتی پیام نمیدهد، وقتی جواب پیامش دیر میشود، اولین فکری که به ذهنم میرسد این است که ترکم کرده؟ دوستم ندارد؟ 

گاهی به هق هق می افتم از این همه بدبینی و ترس...

بعد با خود فکر میکنم بیا و تو باهاش بهم بزن! بذار اونی که ترک میکنه تو باشی! 

اگه بشناسیدم از اینکه که گاهی چقدر میتوانم بچه شوم تعجب میکنید! اما هستم!

آنقدر که خواب ببینم ترکم کرده....

بعد توی همان خواب هم از اینکه چرا او دیگر نیست ناراحت نباشم،

از اینکه چرا رابطه ای را شروع کرده ام که تهش به ترک شدن برسد ناراحت باشم!

من از "ترک شدن" ناراحتم!!


۴. پدر را رها کرده ام و آمده ام یک شهر دیگر

من او و خاطراتش را رها کردم

اما او....

چرا فکر ترکش رهایم نمیکند؟


پ.ن ۱: تمام آنچه خواندید را هفت و نیم صبح یک روز بهاری، قبل از آنکه از بیخوابی بیهوش شوم، نوشتم 

اما پست نکردم

از بس که جمله بندی هایم بد و نامفهوم بود!

اما کلیت متن را آماده کردم تا بالاخره این طلسم چند ماهه ننوشتنم بشکند!

بشکند و از لا به لای این شکسته ها، کلمات سرریز شوند و بالاخره رهایم کنند

رها و آزاد...


پ.ن ۲ : من خوبم

روزگارم خوب است

حالم خوب است

شکر!

ممنون که در این مدت به یادم بودید

باور اینکه در همین مدتِ کمِ اینجا بودن دوستانی پیدا کرده ام که اگر نباشم سراغم را میگیرند، دلگرم کننده است

سپاس که تلخی هایم را بی قضاوت میخوانید و به ادامه دلگرمم میکنید


پ.ن ۳: بهار مبارک ما و همه شما

حیاط و حیات دلتان خوش عطر و زیبا

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۲۳
سایه نویس

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تو مالِ کسی نیستی که نیست
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌ های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد،
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
تو سال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست
!


افشین یداللهی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۸
سایه نویس

12-13 ساله بودم که وبلاگ نویسی را شروع کردم

با بلاگفا و یک گوشی کشویی که مادرم برایم خریده بود

در چندین دامنه مختلف و با اسم های مختلف نوشتم

آن وسط ها هم یک بار به پرشین بلاگ و یکی دو جای دیگر مهاجرت کردم که فضایشان جذبم نکرد و بی خیال شدم

بعد رفتم سراغ فیس بوک، لاین، اینستا و این اواخر کانال تلگرام

توی همه اشان نوشتم

از فیلم هایی که دیده بودم و کتاب هایی که خوانده بودم تا دغدغه های فرهنگی و اجتماعی و متن های ادبی

از همه چیز و همه کس مینوشتم

عشق به نوشتن، اگر چه با نثری مبتدی، در دلم خاموش نمیشود.

با فیلتر تلگرام و دردسرهای وی پی ان، دوباره برگشتم بلاگفا

دوباره شروع کردم و در همین بین اتفاقی به اینجا رسیدم

تصمیم گرفتم اینجا هم امتحان کنم

و این شد شروع دوباره ی من... تا بی محابا بنویسم و بنویسم و بنویسم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۷
سایه نویس