حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب با موضوع «فکرهایی برای فریاد» ثبت شده است

مینشینم به تماشای سریال "من یک معشوقه دارم"...


از همان لحظه اول از دخترک نقش مکمل خوشم نمی آید.
از گستاخ بودنش، از مرز نداشتن رفتار و روابطش، از بی پروا بودنش، و از سادگی و مظلوم نمایی اش...

آخ که این آخری همیشه حالم را به هم می زند.
واقعیت این است که آدم هایی که به قول خیلیا آزارشان به مورچه هم نمیرسد، مرا می ترسانند؛ چون این ها همان هایی هستند که قادرند بدترین و فجیح ترین کارها را با سلاح مظلوم بودنشان انجام دهند!!!!!


بگذریم...
داشتم میگفتم.
خلاصه که از همه چیز این دختر بیزارم!
اما تمام این ها باعث نمی شود که نفهمم چقدر تنهاست،
چقدر نیازمند محبت است،
چقدر نیاز به تکیه گاه دارد،
چقدر زحمت می کشد تا غرورش را حفظ کند و دستش را جلوی کسی دراز نکند،
یا چقدر سختی کشیده و می کشد!

وقتی می بینم که خانواده اش هنوز بند نافش نیفتاده، او را درون پارچه پیچیدند و گذاشتند جلوی درِ خانه ی غریبه ها.
وقتی می بینم که تا ده سالگی در پرورشگاه بوده و با همان رنج های بچه های بی سرپرست، مجددا پیش مردی برمیگردد که زمانی او را جلوی در خانه اش پیدا کرده بود.
وقتی...
تمام این ها کافی است برای ”تکیه گاه” خواستن. برای علاقه و عشق به مردهای پخته تر و باتجربه تر که ”حامی” و ”تکیه گاه” باشند، چیزی که سالها از او دریغ شده.


طرف دیگر زن و مردی هستند که به تازگی فرزند خردسالشان را از دست داده اند و همین مسئله زندگیشان را دچار بحران بزرگی کرده.
زن را حریص تر، سنگ تر و سخت تر،
و مرد را نسبت به این زندگی بی میل تر و سردتر!
تنها چیزی که در این مدت آنها را کنار هم ‌نگه داشته، ته مانده های همان ”عشق”ی است که روزی به هم داشتند.
مرد با تمام فاصله هایش هنوز زن را دوست دارد،
و زن با تمام اشتباهاتش هنوز میخواهد زندگی اش را احیا کند.


حال تصور کنید دخترکی با شرایطی که گفته شد، عاشق ”مرد بودن”های مرد داستان ما شده و با اطلاع از به مو بند بودن زندگی مرد، در صدد جلب علاقه او به خودش است.

مرد پا نمی دهد، ردش می کند، به او به چشم یک خواهر کوچکتر نگاه میکند، آخر زنش را همچنان دوست دارد اما دختر، باز هم تلاش می کند و البته در مواردی هم موفق شود!!

و...

پایان قسمت سوم!


و من همچنان به این داستان و آدم هایش فکر میکنم!
به سه زندگی، سه سرگذشت با غم ها، خوشی ها و دردهایش...
به زن و مرد که زندگیشان به مو بند است،
به دخترکی که عاشق مرد است و جای فکر به ممنوعه بودن این علاقه و رابطه، خودش را با فکر به اختلافات مرد و زن و جدایی آنها گول می زند،
به مردی که در حال لغزش است،
به زنی که احساس ناامنی کرده و جای رفتار سنجیده، با حرف ها و کارهایش دختر را گستاخ تر کرده و باعث بی پروایی بیشترش شده،
و به آدم های اطرافم...
به مردان و زنانی با زندگی های به مو رسیده،
و به دخترانی شبیه به دخترک داستان که با همان بهانه های همیشگی خودشان را در رابطه ی اشتباهی قرار می دهند و در سن کم هزینه های بی شمار را می پردازند!!

مجموع تمام این داستان ها و روابط با تمام پیچیدگی هایش، چیزی می شود به نام ”خیانت”.

که نه می شود تاییدش کرد و نه انکار.
فقط می شود از دید تمام افراد حاضر در ماجرا، به اتفاقات نگاه کرد، و به دنبال راه حل گشت.
راه حلی که به نفرین و ناله کردن، احساسی رفتار کردن و تنفرپراکنی و حرف های صد من یه غاز زدن تنها به علت عنوان کلمه ”خیانت”، ختم نشود!
همین!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۲
سایه نویس

هیچ چیز مقدس نیست...
نه مادر،
نه پدر،
نه پزشک،
نه معلم،
نه پوششی خاص،
نه حرف خاص،
نه زمان خاص،
نه مکان خاص،
نه لباس خاص،
نه هیچ چیز دیگر!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی؛ حق نقد، حق گلایه، حق شک، حق رشد، حق فکر،
حق هر آنچه که برای بهتر شدن نیاز است را از آن مسئله میگیریم!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی، مادر به پاس مقامش حق زندگی را از خود میگیرد و پر از بغض و مهرطلبی و هزار درد بی درمان میشود و فرزندی وابسته و هراسان تربیت میکند... که اگر او اینکار را نکند، ما میکنیم!
ما به پاس دادن اجباری مقامی مقدس، حق همه چیز را از او میگیریم!
حق اشتباه،
حق انتخاب،
حق زندگی...


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی، پزشک خطایش را نمیپذیرد تا تقدسش لکه دار نشود و ما امکان خطاکار بودن پزشک را قبول نمیکنیم تا بت خطاکار نبودن فرو نریزد.
بعد میرویم میریزیم روی سرش و فحش پشت فحش،
توهین پشت توهین،
که مقدس بودن برایت بس است، پول دیگر برای چیست؟!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی؛
بر هیچ لباسی، هیچ کلامی، هیچ نکته ای، هیچ نقل قولی،
نقد روا نیست!
شک روا نیست!
نیاز به اثبات روا نیست!
نیاز به ارتقا و به روزی روا‌ نیست!
چرا که مقدس همیشه مقدس است،
همیشه مقدس میماند
و خواهد ماند!


مقدس را که میچسبانیم تنگ چیزی؛ خدا بودن را به او تحمیل میکنیم!
میگوییم تو خدایی،
خطا بر تو روا نیست!
او را،
و خودمان را،
در دره عمیق و ترس آوری رها میکنیم!


مقدس را بردارید از روی آدم ها،

از روی حرفها،
از روی مکان ها،
نشانه ها،
کلام ها؛
آنوقت بنشینید به فکر کردن، به نقد کردن، به اثبات کردن،
به زندگی کردن...

به هر آنچه در این دنیاست، حق حیات، حق رشد، حق رسیدن بدهید!

مقدس بودن را بردارید از این دنیا!
زندگی با همین انسان بودن هم جای قشنگی است!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۴۲
سایه نویس

آدم تا با چشم خودش خط خطی های دفتر برنامه ریزیشو نبینه، باورش نمیشه چیا رو از سر گذرونده؛ چقدر کار انجام داده، چقدر تلاش کرده، چقدر تصمیم های سخت و مهم گرفته، چقدر زمین خورده و چقدر دستش رو روی زانوش گذاشته و بلند شده و ادامه داده یا از نو شروع کرده.

به خودمون بابت روزایی که گذروندیم افتخار کنیم...

بابت صبح هایی که آفتاب نزده، با تن خسته از جامون بلند شدیم و خودمونو آماده جنگ های نابرابرِ زندگی‌ کردیم،
بابت تلاش هایی که کردیم تا زندگی رو به کام خودمون و عزیزامون ذره ای شیرین تر کنیم یا آینده رو قشنگ تر از امروزمون بسازیم،
بابت غصه ها و دلتنگی هایی که پشت چهره آروممون پنهون کردیم،
بغض هایی که با یه لیوان چای سر کشیدیم،
اشک هایی که نریختیم...

بابت تلاش هایِ تا آخرین نفس،
خم شدن ها و زانو نزدن،
نامردی دیدن ها و دَم نزدن...

بابت قوی بودن هامون تو اوج ضعف،
شب بیداری ها و چه کنم چه کنم ها و گرفتن تصمیم های سخت،
بابت خوابیدن با اشک...

بابت ”خوبم” گفتن های دروغکی، لبخندهای ساختگی...
شکستن های بی صدا و رو پا موندن های زورکی...

بابت اشتباه کردن ها و مسیرو عوضی رفتن ها و کله خری ها و دیوونه بازی ها...
بابت شکست خوردن ها

بابت قهقهه های از ته دل،
سرخوشی ها و بی خیالی طی‌ کردن ها و ”به یه وَرَم” گفتن ها

بابت خوندن های زیاد، گوش کردن های زیاد،
حرف زدن های زیاد، نوشتن های زیاد...

بابت سکوت کردن،
فقط شنیدن
شنیدن و شنیدن و شنیدن...

بابت زنده گی کردن و زندگی کردن...

به خودمون افتخار‌ کنیم
بابت ۳۶۵ روزی که گذروندیم
به خودمون افتخار کنیم
بابت ۳۶۵ روزی که قراره بگذرونیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۹
سایه نویس

کلاس پنجم بودم!
یادم نیس سر کدوم درس بود،
خانم ”ج” داشت از جنگ ایران و عراق می گفت که ازش پرسیدم: وقتی عراقیا این همه بلا سرمون آوردن، چرا هنوز باهاشون خوبیم؟
گفت: تا آخر عمر که نمیشه با کسی بد بود.
گفتم: پس چرا باید با آمریکا بد باشیم؟
یه نگاه بهم انداخت و با تندی گفت: اون فرق داره.
بعدشم صد بار نگفتم سوالایی که به درس ربطی نداره نپرسید؟!
و دیگه ادامه نداد.

اون روز، گذشت...
روزهای مثلِ اون هم.
من دیگه هیچوقت در مورد جنگ از هیچ احدی سوال نپرسیدم!
اما هنوزم که هنوزه وقتی یاد کوچه های خرمشهر و غربت مردمش میفتم، با خودم میگم:
یعنی اونا از کاراشون پشیمون شدن که بخشیدیمشون؟
یعنی اگه پاش برسه و دوباره تاریخ تکرار شه، دیگه نمیان به جنگمون؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۳
سایه نویس

«بهاره رهنما، هنرمند کشورمان، برای بار دوم ازدواج کرد!»

چند روزی است که تیتر تک تک پیج های خبری زرد و غیر زرد، همین جمله است!
عده ای تبریک میگویند،
عده ای تعجب میکنند،
عده ای میگویند زندگی دیگران به ما مربوط نیست و بی تفاوت رد می شوند،
عده ای فحش می دهند (فعلا مشخص نیس به چه چیز، ولی فحش می دهند!)
عده ای سخت عصبانی اند که چطور زنی با چهل و اندی سال سن و با داشتن دختری بیست ساله، لباس عروس پوشیده و ازدواج مجددش را در بوق و کرنا میکند، 
عده ای نوشته اند باید بابت این بی حیایی خجالت بکشد و آبروی هنرمندان رو برده (در این مورد هم مشخص نیست که چرا باید خجالت بکشد و چرا آبروی هنرمندان را برده!!! مگر سایر هنرمندان ازدواج نمیکنند؟؟؟؟!!!  )
عده ای از این هم پایشان را فراتر گذاشته اند و نوشته اند، سر پیری و معرکه گیری و اصلا غلط کرده که ازدواج کرده!!!!

من اما، از تمام این حواشی های ریز‌ و درشت، عکس‌ عروسی اش را گذاشته ام جلوی چشمانم و به قامتش در لباس عروس که با یک روبان آبی تزیین شده، نگاه کردم!
به زنی که در تمام سالهایی که به عنوان مخاطب میشناسمش، ساختارشکن بوده
چه آن زمان که در میان هیاهوی عجیب خانوم ها رو چه به کار و زن باید بچسبه به بچه و شوهرش، با داشتن بچه و شوهر، در چند رشته درس خواند، فعالیت کرد و موفق شد!
چه آن زمان که میان دعواهای سر به فلک کشیده ی زوج های مطلقه، دوستانه و بدون اجرای نقش‌ قربانی جدا شد و نگذاشت حواشی دامن زندگی اش را بگیرد،
چه آن زمان که در میان هجمه و توهین علیه زنانِ چاق، با اضافه وزن فیلم بازی کرد، با اضافه وزن سفر رفت، با اضافه وزن فعالیت کرد، با اضافه وزن آرایش کرد، با اضافه وزن لباس رنگی پوشید و به همه نشان داد آدم میتواند با چاقی هم خوشحال باشد، با چاقی هم زیبا بپوشد و با چاقی هم در جامعه حضور داشته باشد و نیاز نیست خودش را لای لباس های مشکی یا در پَستو مخفی کند،
و چه حالا...
دقیقا همین حالا که با داشتن یک دختر بیست ساله و چهل سال سن، لباس عروس‌ میپوشد و ازدواج میکند!!!

باز به کامنت های زیر پست نگاه میکنم.
کدام یک از زنانی که زیر این پست ها، فریاد وا اسفا سر میدهند، خودشان از کلیشه های جنسیتی رنج نبرده اند؟
کدامشان به خاطر حرف مردم از ازدواج کردن یا ازدواج نکردن، نترسیده اند و خودشان را پنهان نکرده اند؟
کدامشان شب هایی به خاطر اختیاراتی که خانواده و جامعه به برادرشان یا پسرهای فامیل میداده و آنها ازش محروم بودند، اشک نریخته اند؟
کدامشان به خاطر ترس از سوالات بی ربط و خصوصی اهل فامیل و اهل محل، خود را در خانه حبس نکرده اند؟
کدامشان به خاطر حرف های صد من یه غاز، از سفر رفتن، رنگی پوشیدن، مو رنگ کردن، لباس پوشیدن، درس خواندن در یک شهر دیگر یا یک رشته خاص و غیره، صرف نظر نکرده اند؟
و کدامشان جرات کرده اند که کاری برای شکستن این تابوها و کلیشه ها انجام بدهند؟
این کلیشه ها، 
تا من،
تا ما سعی نکنیم از بین نمی رود! 
علنی کردن ازدواج دوم،
باور به اینکه اگر ازدواجی به بن بست رسید نیاز به ادامه دادنش صرفا به خاطر ترس از حرف مردم نیست،
باور به اینکه طلاق یا ازدواج دوم یا مجرد ماندن خجالت ندارد و نیاز به پنهان کردن یا پنهان شدن نیست...
و...

راستی،
به نظرتان اگر یک مرد، بعد از جدایی از همسرش و با داشتن یک بچه، ازدواج میکرد،‌ حواشی دورش‌ این گونه بود؟
نظر شما چیست؟
برایم بنویسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۸
سایه نویس

چند روزیه که عکس یه بیلبورد داره توی فضای مجازی میچرخه! بیلبوری با این جمله کلیشه ای که «بهشت زیر پای مادران است نه کارمندان!!!»
تقریبا سعی کردم این چند وقت تا اونجایی که میتونم نظرات مردمی رو بخونم تا یه شِمایی -هر چند هم اگه واقعا مشت نمونه خروار نباشه- از نظرات آدمها دستم بیاد
ولی راستش هنوز نتونستم ذهنم رو نظم بدم!!!!
سوالات تو ذهنم رژه میرن و حقیقتا انقدر مغزم پره که هیچ جواب روشنی نمیتونم بهشون بدم!!!!!


1. آیا کار کردن یک انتخاب فردی است؟ 
اگه آره، آیا به همون اندازه که زن به خودش اجازه میده توی خونه بمونه (و مثلا به کارای موردعلاقه اش برسه تا شاداب تر باشه و کمتر خسته شه و غیره) مرد هم اجازه داره کار‌ نکنه و بگه من میخوام تو خونه به کار‌ موردعلاقه ام برسم و اینجوری راحت ترم؟


2. ما چند مسئولیت توی زندگیمون داریم
در قبال خودمون
همسرمون
فرزندانمون
خانواده امون
و جامعه امون!!!!
آیا با در خونه موندن، در صورتی که شرایط ویژه ای نداریم (مثل فرزند تازه متولد شده یا بیماری یا غیره) به صلاح خودمون و رشد شخصیمون و جامعه و خانواده هست؟


3. با توجه به اینکه هر ساله بودجه زیادی صرف آموزش هر کشور میشه، آیا این درسته که سال به سال این علم زیادتر و دانشگاه ها شلوغ تر بشه اما از اونور هیچ ارائه و بازخوردی به جامعه داده نشه؟ اگه قراره این علمی که به دست میاریم رو دوباره به جامعه برنگردونیم (نمیگم چند برابر، ولی حداقل به همون اندازه که گرفتیم) پس واقعا چرا از این امکانات بی دلیل بهره میبریم؟


4. موقعیتی رو تصور کنید که به هر دلیلی، نان آور خونه دیگه نیست! نمیتونه خرجتون رو بده! آیا کماکان با خودتون میگید من میخوام خونه بمونم چون اینجوری میتونم به کارای موردعلاقه ام برسم؟
آیا واقعا این بی‌مسئولیتی نیست که به دلیل اینکه یکی هست که خرجمون رو میده، بار خودمون رو که سالمیم، بالغیم و اهل تفکر،‌ روی دوش اون بگذاریم؟


شما چی فکر میکنید؟
نظراتتون رو برام بنویسید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۶
سایه نویس

دروغ گفتم...!


گفت خیلی بی معرفتی، شماره امو پاک کردی نامرد؟

و من نتوانستم بگویم آره!

نتوانستم پیش خودم شجاع و راستگو باشم، اما پیش او بی معرفت و نامرد!

گفتم نه...امممم...دستم خورد پاک شد گمونم!


دروغ میگفتم!

دستی در کار نبود،

خودم پاک کرده بودم!

پاک کرده بودم چون باید پاک میشد!

چون آدم هایی که جز مواقع لزوم، هیچ موقع از سال یادت نمی کنند باید پاک شوند!

این اصلا ربطی به خوبی و بدی شان ندارد...

ممکن است خوب باشند، اما نه برای تو!

او هم خوب بود اما نه برای من!


برای من...

برای من که بود؟

فقط یک دوست قدیمی که هر وقت میگفت سلام، چطوری؟ باید فکر میکردم یعنی چیکار دارد باز؟ چه میخواهد؟


یک مدت که شده بودم مثل این جملات مضخرفِ مینیمال نما،

که خدا رو شکر که فلانی یادم نمیکنه، این یعنی مشکلی نداره...

یا خدا رو شکر که فلانی وقتی مشکل داره به من زنگ میزنه این یعنی بهم اعتماد داره

و از این حرفا...


اما ”خدا رو شکر” نداشت!

زاپاس بودن و مورد استفاده (بخوانید سوء استفاده) قرار گرفتن شکر ندارد...

اصلا همه چیز دارد جز ”شکر”


از یه جایی به بعد دلت میگیرد از اینکه تا کارشان بهت نیفتد نمیپرسد مرده ای یا زنده!

شاید هم توقع بی جایی باشد این حرف!

بالاخره خودت اجازه دادی اینگونه باشند...

من هم خودم اجازه داده بودم!

اجازه دادم که هر وقت کار دارند یادم بیفتند و در جواب هر صد سالی که تلاشم را میکردم اما کاری از دستم برنمی آمد بگویند یک بار ازت کاری خواستیما!!!!

و من مبهوت این کلام شوم...


نمیدانم کِی!

ولی از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم رابطه های یک طرفه ی این شکلی را پاک کنم...

و کردم...

و خودم را از شر ”سلام، چطوری؟ کارت داشتم” های همیشگی، بی هیچ تشکری که لااقل دلخوشم کند که طرف آنقدرها هم بی فهم و شعور و طلبکار نیس خلاص کنم.

و خلاص کردم...


بار دیگر مینویسد:

- واقعا؟

باید بنویسم نه!

باید راستش را بگویم...

باید شجاع باشم،

لااقل پیش خودم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۷
سایه نویس