آخرین جلسه شیمی درمانی مادرم که تمام شد، خبر آوردند او هم مریض است!
اول باور نکردیم اما چیزی نبود که با باور کردن یا نکردنمان تغییر کند!
کابوس سرطان، دوباره و دوباره به خواب هایمان برگشته بود و این بار به جز
جان مادر، جان یکی از زنانی که به شدت برایش احترام قائل بودم را هم در دست
گرفت! در گیر و دارِ دعا دعا و آمین گفتن ها، خبر فوتش را در فضای مجازی
خواندم و یخ زدم!
به فاصله چند ساعت همه جا پر شده بود از اسم و عکس او... و من کماکان در بُهت و ناباوری به سر می بردم!
دروغ باشد خدایا...
نمرده باشد...
نمیر مریم!
نمیر...
دیده اید آدم به زنده ماندن یکی برای زنده ماندن خودش احتیاج دارد؟ مریم
برای من در آن چند ساعت شد چیزی شبیه این! که اگر بتواند سرطان را شکست
دهد لابد ما هم میتوانیم!
نشد! نداد!
سرطان قوی تر بود، زور مریم نرسید، مرد...
مادر که شنید، صورتش عین گچ شد! رنگ پریده تر از قبل...
گفت: ”دیدی؟ خوب نمیشود! خوب نمیشویم هیچ کدام! مریم مرد! جوان تر بود و شاداب تر...رفت...”
به دروغ گفتم بیماری اش با تو فرق داشت! پیشرفته تر هم بود
دومی را دروغ نگفتم اما درمورد اولی... بیماری همان بیماری بود! و نوعش همان نوع...
در هر حال...
مریم رفت...
دختری که از آن تصادف کذایی جان سالم به در برد و شد یکی از فخرهای جهان علم، رفت!
مریم رفت...
در روزی که مادر آخرین شیمی درمانی اش را انجام داد...
مریم رفت...
به یادش به نزدیکترین امامزاده رفتم و یک شمع روشن کردم
به یاد زنی که از کل زندگی اش همین چند جمله هم برایمان مانده باشد کافیست:
«زندگی عادلانه نیست، همونطور که اون موقع وقتی توی یه خانواده خوب، با هوش خوب و زندگی خوب به دنیا اومدم عادلانه نبود، پس الانم اعتراضی ندارم!»