حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرزند» ثبت شده است

۱. خسته ام!
اینستاگرامم رو باز میکنم تا ببینم چه خبره!
یه ویدیوی چند دقیقه ای با کپشن «پرنسس کوچولوی زیبای من» از یکی از نزدیکان نظرمو به خودش جلب میکنه! ویدیو رو باز میکنم و در کمال تعجب دختربچه پنج شش ساله ی پیراهن پوشِ تاج گل به سری رو میبینم که بردنش آتلیه و دارن ازش فیلم و عکس میگیرن!
اولین بار نیست که میبینم پدر و مادری چنین کاری میکنن،
اولین بار نیست که میبینم والدین صرفا روی زیبایی های بچه اشون تاکید دارن،
اولین باری هم نیست که لفظ «پرنسس» رو برای دختر کوچولوهای خوشگلی که تموم دنیاشون لباس های پفی و موهای بلند و کارتون های دیزنی و زندگی تجملیه، میشنوم!
اما باز هم مثل تموم دفعاتِ قبل، با خودم فکر میکنم کاش جای تاکید روی زیبایی بچه ها و تشویقشون واسه خوشگل بودن و ناز بودن و غیره، جای پرنسس بار آوردنشون، جای وای چه خوشگل و دلبری، روی مهارت هاشون تاکید بشه و برای تلاش هاشون تشویق بشن تا نسل آینده، به قول یونگ یه مشت «موبور خنگ و جذاب» نباشن!
باز به ویدیو نگاه میکنم و به فکر فرو میرم!
یعنی دیدن این ویدیو برای بقیه هم مثل من، تا این حد غم انگیزه؟

۲. نزدیک غروبه!
داریم با یکی از دوستان، پفک میخوریم که یاد یه خاطره بانمک میفتم!
خاطره از بچه سه چهار ساله ایه که تا به حال پفک نخورده بود و اولین بار توی ایران پفک خورد و گفت اینجا پفک میخورم چون آزادیه! :دی
واکنشش برای خودم جالب بود اما به نظر میرسید مخاطبم خیلی هم از این داستان لذت نبرده بود!
من با چشم خودم دیدم که اون فردِ آرومی که داشت پفک میخورد، یهو از کوره در رفت و شروع کرد به گفتن اینکه این آدما میخوان ادای آدم های روشنفکرو دربیارن و مگه میشه بچه تا اون سن پفک نخورده باشه و اصلا انقدر سختگیری چه معنی ای میده و خوب نیست اینجوری بودن و مثلا اینا میخوان بگن خیلی میفهمن و این مادر چون خودش خیلی پفک خورده بود به بچه اش میگفت نخوره و.....!!! :|
من با چشم های گرد داشتم میدیدم که یه آدم چطور ۱۸۰ درجه تغییر رفتار میده و نمیفهمیدم که اصلا چرا باید «پفک» موضوعی برای از کوره در رفتن باشه!!!!


۳. روز جهانی چپ دست هاست!
یکی از دوستان متنی فرستاده در مورد اینکه سالها چپ دست ها رو میزدن تا با دست راست بنویسن!! :|
بعدش اضافه میکنه، راستی میدونستی خیلیا این روز به هم کادو میدن؟
با تعجب میگم واسه چی؟
میخنده و میگه واسه چپ دستی دیگه!
میگم واسه چیزی که خودشون توی به وجود اومدنش نقشی ندارن کادو میگیرن؟ :|
میخنده و میگه آره!
و ماجرای دخترعمه اش رو تعریف میکنه که در به در دنبال فلان وسیله است تا به عنوان کادوی روز جهانی چپ دست، به بچه ی هشت سالش بده!!!

من....؟
من دیگه چیزی نمیگم، فقط سکوت میکنم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۹
سایه نویس

ما نسلِ بغض های فروخورده ایم!
نسلِ حرف های نگفته،
نسلِ بایدها و نبایدها،
نسلِ حیاهای ناتمام...
نسلِ چادر مشکی، روسری مشکی، مانتوی مشکی، شلوار مشکی، کفش مشکی، جوراب مشکی!!
نسلِ شنیدن اسم پسرانه به جای اسم خودمان در خیابان و بیابان و غیره، تا نکند کسی اسممان را بفهمد!!!!
نسلِ "بابای فلانی" یا "آقای فلانی" صدا کردنِ شوهر پیش غریبه و آشنا، و حتی در خانه!!!
نسلِ بلند نخندیدن، جواب کسی را ندادن، آسه رفتن و آسه آمدن...
نسلِ "مرواریدِ در صدف بودن" جای "زن بودن و "آدم بودن"!!!!!
نسلِ همیشه مفتخر به بهشتی که قرار است بابت در خانه ماندن و انجام درست وظیفه ی خطیر شوهرداری زیر پایمان باشد!!!
نسلِ همیشه منتظر برای شاهزاده ی سوار بر اسب سفید و به چنگ آوردنش، تا خوشبختی های نداشته مان را از جایی نامعلوم بیاورد!!!

ما نسل تجاوزهای هر روزه ایم!
نسلِ «وای چه دختر قشنگی» و بوسه زورکی اهلِ محل و دوست و آشنا تا سن 5 سالگی،
نسلِ پوشیدن مانتوی سه سایز بزرگتر از سن 6-7 سالگی،
نسلِ ترس از تجاوز و تعقیب شدن و تیکه شنیدن در خیابان از سن 15 سالگی،
نسلِ شنیدن "دختره ی بی حیا" و "دختره سلیطه" از زنان شهرمان در 16 سالگی،
نسلِ "دختر تا یه سنی خواهان داره" از سن 20 سالگی،
نسلِ "کی اینو میبره" در سن 30 سالگی...
نسلِ دست مالی شدن توی تاکسی و چسباندن بیشتر خود به در، تا در سوراخ شود اما صدا از گلویمان درنیاید که ایهاالناس، فرد کناری ام متجاوز است!!! متجاوز به حریمی که اجازه دست درازی ندارد!!!

ما نسلِ ترسیم!
نسلِ بغضیم!
نسلِ سکوت...
نسلِ خجالت از بدیهی ترین اتفاقات زندگیمان!
نسلِ ترسیدن از خون هر ماهه ای که فکر میکردیم سرطان یا یک مرض لاعلاج دیگر است!!
نسلِ گریه های شبانه برای شفای همان خون که بعدها فهمیدیم طبیعی ترین اتفاق بدنمان است!!!
نسلِ خجالت از بالغ شدن و رشد کردنِ جای جایِ بدنمان! ترس از باب میل نبودن وجودمان، وحشت از موردپسند نبودنمان...

ما همان نسلِ بزک شده برای شب زفافیم در لباس امروزی،
"پاک" میمانیم و خودمان را "پاک" نگه میداریم برای یک نفر!!
تصاحب میشویم و میبالیم به این مالکیتِ مطلق و بی چون و چرای جسم و روحمان!
بعد مینشینیم و سه من خودمان را میمالیم و النگوهای از مچ تا آرنجمان را میشماریم و در جواب نداشتن بدیهی ترین حقوقمان با افتخار از "شوهرم اجازه نمیده" و "شوهرم دوست نداره" ها میگوییم.
و سالها بعد در حالی که حتی اجازه باز کردن یک حساب بانکی برای فرزندمان را بدون اذن پدرش نداریم، میرویم و به دخترانی شبیه دیروز خودمان از "حیا"یی که برای خودمان خوشبختی نیاورد میگوییم،
از دست و کمال داشتن و کدبانو بودن،
از سکوت کردن و دم نزدن،
از سوختن و از ساختن،
از وابسته بودن و قوی نبودن و نجنگیدن و ”مردا زن ظریف‌ و ضعیف دوست دارن” و "زن برای نازه" و "هر چی درس بخونی باز باید بری خونه شوهر" و...

ما
این نسل پر از از ترس های شبیه هم
این نسل پر از درد
این نسل سرگردان بین سنت و مدرنیته!
ما....این نسلِ پر از تقصیر!!!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۳
سایه نویس

ای خدای بزرگ
که در آشپزخانه هم هستی
و روی جلد قرص های مرا می خوانی
لطفا کمی آن طرف تر!
باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم
و همین طور که دارم با تو حرف می زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه! کمک نمی خواهم
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می خواهد
غذا سر نمی رود
به تلفن ها هم خودم جواب می دهم
و گردگیری این قاب…
یادت هست؟
اینجا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرامبخش نمی خوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی پرده می گویم
اما تو به جیب هایم
کیف دستی کوچکم
و حتی صندوقچه ی قفل دار من
چشم داشتی!

ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرامبخش می خورم
و به دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم
لطفا پایت را بردار
می خواهم تی بکشم!


◾ناهید عرجونی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۹
سایه نویس