حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

یک:
یادت هست؟
همان روزها که هیچ چیز خوب نبود...؛
یک ساعتی قبل از اذان بیدار میشدم و رادیو را روشن میکردم،
دل میدادم به صدای حامد مشکینی.
ساعت ۶ که میشد، صدای ”وطنم” خواندنِ سالار عقیلی و نسیم صبحگاهی میپیچید در هم و خون در رگ های آدم جاری میکرد!

توی همان حال و هوا لباس میپوشیدم، کتاب شعر برمیداشتم، هدفون رو میگذاشتم توی گوشم و میزدم بیرون!
صدای خش دار خسرو شکیبایی ”حال همه ما خوب است”ِ صالحی و ”آفتاب میشود”ِ فروغ را زمزمه میکرد.

به گمانم همان وقت ها بود که مامان بهم دیوان فروغ را هدیه داد!
چه پیشِ خودش فکر کرده بود، نمیدانم!
چرا آدم باید به دختر نوجوانش کتاب شعری بدهد که گل درشت ترین مصرعش باشد: ”گنه کردم گناهی پر ز لذت”؟!
هیچوقت ازش نپرسیدم...
و هیچوقت هم عاشق فروغ نشدم!

 

دو:
”آفتاب میشود” را همان روزها حفظ کردم،
در همان پیاده روی های صبحگاهی از خانه تا نانوایی و بالعکس!

نیم ساعتی که جان میگرفتم از هوای صبح، نان به دست، می آمدم خانه.
بیشتر از نیم ساعت نمیشد! آخر فاطمه صداقتی ساعت شش و چهل دقیقه برنامه داشت و اگر دیر میرسیدم، سرم کلاه میرفت!

پیش می آمد که گاهی به هر دلیلی نروم بیرون. اینجور وقتها مینشستم به ادعیه و دعا!
و بیشتر نهج البلاغه...
به گمانم نامه مولا به امام حسن را چهارصدباری خوانده ام...
چه بود این نامه... بماند!
بقیه نامه ها و خطبه ها را نه،
جسته گریخته شاید!

 

سه:

صدای ”جوانِ ایرانی سلام”ِ فاطمه صداقتی یعنی چای تازه دم و چند وسیله ساده ی صبحانه، و شنیدن سلامِ مردمِ ترک، لر، بلوچ، عرب، سیستانی، ترکمن، مازنی، گیلک و قشقایی!
مدلِ سلام کردن فاطمه صداقتی این شکلی بود!
همه اقوام را یک به یک نام میبرد!
همینش را دوست داشتم!
همین خودش بودنش را...

خداییش‌ هم حساب کنید برنامه هایش پرطرفدار بود!
باورتان میشود ساعت شش صبح کسی با صدای بشاش کلی پشت خط بماند که فقط بگوید ”جوان ایرانی سلام”؟

 

چهار:
این ها را که میگویم حس میکنم سالها از آن روزها گذشته...
شاید هم واقعا گذشته باشد!
چه کسی میداند؟
شاید ما واقعا در جای غریبی از زمان گیر افتادیم و نمیدانیم...

 

پ.ن: این متن رو یه روز تابستونی نوشتم

یه پنج صبحی که به رسم اون وقتا که همه کانال تلگرام داشتن، دلم خواست تلگرام داشته باشن

خوب یادمه 

یهو چنین متنی سرریز کرد و نوشتمش

حتی خاطراتی که نوشته شده رو مو به مو یادمه

اما هر چی فکر میکنم «خود»ِ اون موقع هام یادم نیست

نمیفهمم با چه منطقی اون مدلی بوده

چطور سوالای این چند سال اخیر تو ذهنش نبوده

خودی که نهج البلاغه میخونده و هر چیزی واسش نشونه یه اتفاق بوده رو یادم نیست...

یا‌ شایدم یادمه و عجیبه واسم

اون آدم و اون اتفاقا عجیبه واسم

بی شباهت ترین چیز به اعتقادات و منطق این روزام

​​​​​​

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵
سایه نویس

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تو مالِ کسی نیستی که نیست
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌ های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد،
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
تو سال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست
!


افشین یداللهی

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۸
سایه نویس

ای خدای بزرگ
که در آشپزخانه هم هستی
و روی جلد قرص های مرا می خوانی
لطفا کمی آن طرف تر!
باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم
و همین طور که دارم با تو حرف می زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه! کمک نمی خواهم
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می خواهد
غذا سر نمی رود
به تلفن ها هم خودم جواب می دهم
و گردگیری این قاب…
یادت هست؟
اینجا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرامبخش نمی خوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی پرده می گویم
اما تو به جیب هایم
کیف دستی کوچکم
و حتی صندوقچه ی قفل دار من
چشم داشتی!

ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرامبخش می خورم
و به دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم
لطفا پایت را بردار
می خواهم تی بکشم!


◾ناهید عرجونی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۹
سایه نویس