حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی‌» ثبت شده است

اول صبحی اینو خوندم و حس کردم دوست دارم یه جا و با یکی شریک شم... پس اینجا ثبتش کردم

 

"مردم از من میپرسند الان که همسرم فوت شده آیا باز هم به اینکه در آن دنیا ببینمش بى اعتقادم؟

جواب من همیشه یکى است، زندگى بدون او بى اندازه درد آور است، اما من و او همواره اعتقاد داشته ایم که این تنها فرصتى است که با همیم، از این رو مادامى که با هم بودیم از تک تک لحظه هایمان لذت بردیم. همینکه در میان اینهمه کهکشان و این همه سال من و او، در یک نقطه از عالم و در یک زمان همدیگر را یافته بودیم خود معجزه بود، معجزه اى که هر لحظه اش را غنیمت شمردیم. آن گونه که او مرا میپرستید و آن گونه که زندگى مان را با رفتارش لذت بخش میکرد از هر نیروى ماورالطبیعه اى رویایى تر بود. ما در گوشه اى از این عالى بیکران، یکدیگر را یافتیم، و سالها کنار هم زیستیم. این هر روز براى من چون معجزه بود"

 

بخشی از نامه آن درویان بعد از مرگ همسرش کارل ساگان (فیزیکدان برجسته)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۵۷
سایه نویس


آخرین جلسه شیمی درمانی مادرم که تمام شد، خبر آوردند او هم مریض است! اول‌ باور نکردیم اما چیزی نبود که با باور کردن یا نکردنمان تغییر کند! کابوس سرطان، دوباره و دوباره به خواب هایمان برگشته بود و این بار به جز جان مادر، جان یکی از زنانی که به شدت برایش احترام قائل بودم را هم در دست گرفت! در گیر و دارِ دعا دعا و آمین گفتن ها، خبر فوتش را در فضای مجازی خواندم و یخ زدم!
به فاصله چند ساعت همه جا پر شده بود از اسم و عکس او... و من کماکان در بُهت و ناباوری به سر می بردم!

 

دروغ باشد خدایا...
نمرده باشد...
نمیر مریم!
نمیر...

 

دیده اید آدم به زنده ماندن یکی برای زنده ماندن خودش احتیاج دارد؟ مریم برای من در آن چند ساعت شد چیزی شبیه این! که اگر بتواند سرطان را شکست دهد لابد ما هم میتوانیم!
نشد! نداد!
سرطان قوی تر‌ بود، زور مریم نرسید، مرد...

 

مادر که شنید، صورتش عین گچ شد! رنگ پریده تر از قبل...
گفت: ”دیدی؟ خوب نمیشود! خوب نمیشویم هیچ کدام! مریم مرد! جوان تر بود و شاداب تر...رفت...”
به دروغ گفتم بیماری اش با تو فرق داشت! پیشرفته تر هم بود
دومی را دروغ نگفتم اما در‌مورد اولی... بیماری همان بیماری بود! و نوعش همان نوع...

 

در هر حال...
مریم رفت...
دختری که از آن تصادف کذایی جان سالم به در برد و شد یکی از فخرهای جهان علم، رفت!
مریم رفت...
در روزی‌ که مادر آخرین شیمی درمانی اش را انجام داد...
مریم رفت...

 

به یادش به نزدیکترین امامزاده رفتم و یک شمع روشن کردم
به یاد زنی که از کل زندگی اش همین چند جمله هم برایمان مانده باشد کافیست:
«زندگی‌ عادلانه نیست، همونطور که اون موقع وقتی توی یه خانواده خوب، با هوش خوب و زندگی خوب به دنیا اومدم عادلانه نبود، پس الانم اعتراضی ندارم!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۸
سایه نویس

شبیه چیزی که میخواهی عقش بزنی و نمیتوانی...
۲۳ ساله شدن برایم این گونه است!

 

هی تقویم را نگاه میکنم و هی شناسنامه را نگاه میکنم و هی روزهای مانده را، و هی میزنم توی سر خودم و این شناسنامه لعنتی و این زندگی لعنتی تر که روی خوشش را نشانم نمی دهد و به جایش سال به سال این اعداد کوفتی را بالا میبرد و پتک میشود توی سرم!

 

۲۳ سالگی را عق میزنم و زندگی را عق میزنم که ۲۳ ساله شدم و نه جایی برای ماندن دارم نه نایی
اشک میریزم و بغض میکنم و خاطراتم را قی‌ میکنم تا بلکه از بینشان چیزی برای نگه داشتن پیدا کنم

 

کودکی ام را لای زندگی ۲۲ ساله ام جستجو میکنم و با خود فکر میکنم که هنوز همان دختر کوچولوی کنجکاو و بی پناهم که آرزوهایش به بزرگی دنیاست.

 

دخترک بزرگ شده و آرزوهایش گم شده و دنیا تا بیخ گلویش آمده و هی فشار‌ میدهد
و فشار میدهد
و فشار میدهد...
دخترک میترسد
میترسد و از ترس اشک میریزد و از ترس سکوت میکند
میترسد و روزهای مانده را میشمارد و حرف های مانده را میشمارد و راه های مانده را میشمارد

 

دخترک میترسد
از ۲۳ سالگی
از ۲۵ سالگی
از ۳۰ سالگی
از تمام اعدادی که میخواهند زندگی نکرده اش را به رخش بکشند
دخترک میترسد و روزهای مانده را میشمارد و آرزوهای مانده را میشمارد و خاطره های مانده را...
دخترک میترسد و روزها را میگذراند...
دخترک ۲۳ ساله میشود!

 

پ.ن: سه روز دیگر...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۳
سایه نویس