حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

خواب دیده بودم جنگ شده
هزار و پونصد نفر مرده بودند و من نمرده بودم
مانده بودم وسط خاک و خون
درست مثل سالها قبل که مانده بودم وسط سوز و سکوت مطهری و خون ِ روی زمین را دیده بودم و دم نزده بودم، دویده بودم توی ماشین و سعی کرده بودم فراموش کنم آن خون روی زمین خون آدمیزاد است
خون گرم یک انسان، یک آدم
خونی که میریزد و لگدمال میشود

 

خواب دیده بودم جنگ شده

هواپیما افتاده و تکه تکه شده
کفش ری‌را جا مانده، کتاب‌های رامتین، لبخند پونه و آرش، چشم‌های سارا و سیاوش ...

 

خواب دیده بودم جنگ شده

دشمن به نیزار آمده
دنبال ما دویده و من را پیدا نکرده
کشته، کشته، کشته

 

خواب دیده بودم جنگ شده

دنیا از ”آدم” خالی شده
همه رفته‌اند، همه مرده‌اند
من نمرده‌ام
من مانده‌ام
زنده مانده‌ام و زندگی نکرده‌ام

 

خواب دیده بودم جنگ شده

خواب دیده بودم جنگ مانده
خواب دیده بودم جنگ نرفته...
خواب دیده بودم
خواب...!

 

پ.ن: و چون سالگرد آبانه و خاطره‌ها رو قی میکنیم!

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۷:۳۵
سایه نویس

باز شروع کرده‌ام به زود خوابیدن و نصفه شب از خواب بیدار شدن...
به پریشان خوابیدن و پریشان از‌ خواب بیدار شدن.‌‌‌‌‌‌..
درست مثل امروز.

از همان اول صبح ورد را باز میکنم تا یادم نرود که نوشتن مدتهاست ازم دست کشیده. که مدتهاست متن خوبی ننوشته‌ام، قصه‌ای روایت نکرده‌ام، چیز جدیدی جایی پست نکرده‌ام و...و...و...

 

نوشتن ازم دست کشیده.
می‌نشینم و خیره می‌شوم به صفحه سفید و هیچ چیز، هیچ چیز برای گفتن ندارم...
انگار که آلزایمر گرفته باشم و ذهنم از تمام قصه‌ها و حرف‌ها و ماجراها خالیِ خالی باشد.
انگار که کلمات فرار کنند از دستانم، از ذهنم، از روزهایم...

 

حکایت امروز و دیروز نیست
مدتهاست که اینطورم.
مدتهاست که قصه‌ام قصهٔ نوشتن نیست.
قصهٔ هجوم آنی کلمات و سرریزشان روی‌ کاغذ نیست.
پس قصه‌ام چیست؟
اصلا چطور نمی‌توانم بنویسم؟ چطور؟

انگار که زندگی‌ام ماجرای قابل روایتی نداشته باشد.
انگار بلد نباشم بنویسم.
اصلا از چه باید بنویسم؟

 

صبح بیدار شدم و یک پست وبلاگی خواندم از کلر و فرانسیس (کارکترهای سریال house of card) و قصه ایستادنشان در بالکن خانه و اختلاط کردن. آنقدر این پست به دلم نشست که دلم برای نوشتن تنگ شد. ورد را باز کردم که بنویسم، چیزی برای نوشتن نداشتم. هیچ.
انگار که من در مرز بی کلمه‌گی زندگی میکنم.
انگار که برای بیان حرف‌هایم کلمه‌ها را هم ازم دزدیده‌اند.

کلمه‌ها را ازم دزدیده‌اند....
دیگر نمی توانم بنشینم یک گوشه و بی‌آنکه جنگ و کشمکش‌های زندگی و اتفاقات خوب و بد رویم تاثیری بگذارند، بی محابا و بدون ترس بنویسم.
عوضش می‌نشینم به خواندن وبلاگ‌های قدیمی. همینقدر ترسو و بزدل. که بنشینی و حسرت کلمه‌ها را بخوری.

 

کلمه‌ها تنها چیزهای آشنایی هستند که می شناسم. از کلاس اول که دیر الفبا را یاد گرفتم و کتک معلمی که می‌گفتند گل است و نبود، تا وقتی که شدم اسطوره کلمات، بی نقص در املا و انشا و ادبیات. تا همین امروز... که کلمات دیگر دوستان نام آشنای من نیستند. چیزهایی هستند که میخواهم بگویم و نمیتوانم.

 

میدانید، توضیحش سخت است. سخت است که عمری بتوانی کاری را بکنی و از یه جایی به بعد نتوانی. نشود. نخواهد. نمیدانم چطور توضیح دهم. میبینید؟ در توضیح درست همین چند خط هم مانده‌ام. دیگر نمی توانم در یک خط ساده و شمرده و روان چیزی را توضیح دهم.

 

کرونا که آمد در جاده بودم. در مسیر دیار، تا خانهٔ این روزها. برف و یخبندان همه جا را گرفته بود و من مثل "گریخته”، برای پیدا نشدن فرار میکردم. از میان بوران‌ها، برف‌ها و سرما... کرونا که آمد هنوز نمی دانستم دقیقا چه شده. صبح‌های زود بیدار میشدم و کتاب میخواندم، آشپزی میکردم، چیزهایی مینوشتم و پست میکردم
سعی می‌کردم مرگ را، ترس را، تنهایی را، ناتوانی را و سالهای مبهم آینده را فراموش کنم... که یادم برود دنیا تغییر کرده و روزگار ما تغییر کرده و زندگی تغییر کرده.

 

زندگی تغییر کرده بود...

این را درست وقتی فهمیدم که بعد از یک ماه و اندی خانه نشینی، از غاری که برای خود ساخته بودم بیرون آمدم و بوی بهارنارنج روی‌ درخت را حس کردم!
کی بهار آمده بود؟ کی نارنج ها به بار نشسته بود؟
نمیدانستم!

لابد همان جا بود، در همان لحظه‌ها بود که لای زمان گم شدم... که یادم رفت روز و روزها را!
گردش و گذر لحظه‌ها را!
بعدش چه شد؟
بعدش کار‌ پیدا کردم. خودم را غرق شیفت‌های‌ زیاد و کار زیادتر‌ کردم... خودم را بین زمان محو کردم و از مرگ فرار کردم.
گریختم، گریختم، گریختم...
و این بین امید را زنده نگه داشتم.
مثل چراغی در دست با امید پیش رفتم
امید به علم
و به بودن
و به زندگی!


لابد همان‌جا بود، همان‌جا بود که کلمه‌ها را ازم دزدیدند. که دیگر نتوانستم بنویسم...
نشد!
انگار‌ کلمه‌ها را دادم که زنده بمانم، که زندگی کنم
کلمه دادم در ازای زندگی!
و این بهایی بود که دادم
بهایی برای زنده ماندن!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۴
سایه نویس

هوس کرده‌ام بیایی بنشینی کنارم و با هم چای بنوشیم
تو تکیه بدهی به پیشخوان آشپزخانه و من از میان حلب‌های گلدار توی کابینت، دو تا چوب دارچین و سه پَر زنجبیل و دو هلِ کوچک را قاطی چای کنم و تو بخندی از اینکه همیشه برای نوشیدنی‌های من درآوردی‌ام رسپیِ دقیق دارم!!

 

هوس کرده‌ام بیایی بنشینی و برایم از زندگی بگویی
اینکه چطور قلبت را به ترانه‌ای از ابتهاج داده‌ای
و چرا فکر میکنی فلان حرفش از سر صلح با خود و با زندگی و با جهان است...

 

هوس کرده‌ام بیایی‌ و برایت از عشق بگویم
از عین و شین و قافی که قافیهٔ روزهایم شده
از آن موزیک ایلیاس یالچینتاش که میگوید: «بدون اینکه خسته‌ت کنم یا ازت چیزی بپرسم عاشقت خواهم ماند سادهٔ من»
یا ترانهٔ مزار آلانسون که میخواند: «خودم را کجا پیدا کنم؟»

 

هوس کرده‌ام پاییز‌ باشد...
کرونا نیامده باشد و هواپیمایی سقوط نکرده باشد و کشتی‌ای غرق نشده باشد و بچه‌ای گم نشده باشد.
دی نیامده باشد و آبان نیامده باشد و خرداد نیامده باشد و مرگ همخوابمان نشده باشد‌‌.
ما بشویم همان جوان‌های قدیمِ کوچهْ پشتیِ دانشگاه که عزیزانشان به خاک و خون کشیده نشده‌اند
که شهر را زیر پا بگذاریم و زرد و نارنجی‌ها را به هم نشان دهیم و قلبمان، قلبی که برای لمس دست‌های هم به تب و تاب افتاده را، به زور توی سینه بچپانیم

 

هوس کرده‌ام کنارت بنشینم و هیچ نگویم 
فقط نگاهت کنم...
به تو و به جزئیات سادهٔ وجودت
به همین فرق کج و امتداد تاب موهایت موقع بی‌حواسی
به همین ریز شدن چشم‌هایت و چروک پیشانی‌ات و شیطنت کلامت
به سکوتِ از سر کلافگی و به نگاه عمیقت به تک تک جزئیات این زندگی

 

هوس کرده‌ام هم آغوشت شوم
خودم را میان سینه‌ات گم کنم و هرگز پیدا نشوم
که اصلا آدرسم بشود جغرافیای تو
جایی میان تن و نفس و خطوط تنت

 

هوس کرده‌ام کنارت باشم
کنارت باشم و برایت از هوس‌های شبانهٔ پاییزی‌ام بگویم
از آرزوهای دور و دراز 
از رویاهای محال
از امیدهای کم و زیاد

 

هوس کرده‌ام هوسی داشته باشم
با تو
و کنار تو
هوسی از جنسِ تو...

 

هوس کرده‌ام هوست باشم
هوسِ پاییزی و شبانهٔ تو!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۲۸
سایه نویس

خواب میم و مادرش را دیدم. 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. به مادرش میگفتیم کلانتر، از بس که در کار همه سرک میکشید و فضولی میکرد. در کار دخترش هم... زندگی نگذاشته برای دختر بیچاره.
میم ۱۸ ساله بود که ازدواج کرد. با گریه، با زجه بوره... ازدواج کرد که رها شود. رها نشد. ۲۰ ساله بود که برگشت خانه پدری‌اش... خانه‌ای که از آنجا فرار کرده بود.

حالا آمده بود به خواب‌های من... چه شده بود؟ چطور بود؟ کجا بود اصلا؟


....

 

میم دختر جذابی بود. جذاب و هنرمند. بلد بود چطور با چیزهای کوچک و دم دستی، چیزای قشنگ تزیینی درست کند. من بلد نبودم!
با مهره و کش و اینجور چیزها گردنبند درست میکرد، با نخ‌های رنگی دستبند درست میکرد، با فلز اگر میتوانست گوشواره و انگشتر درست میکرد. میم بلد بود خوب آرایش کند، بلد بود خوب خط چشم بکشد. بلد بود دل پسرها را ببرد. من بلد نبودم!

مادر میم کدبانو بود. از همان‌ها که میگویند از هر انگشتش هزار هنر میریزد. بلد بود چطور و چگونه پول دربیاورد. با اینکه وضع مالی‌شان خوب بود سبزی درست میکرد، سیر درست میکرد، پیاز و نعناع درست میکرد و به در و همسایه و دوست و آشنا میفروخت. مادر میگفت کارش خوب و تمیز است. مادر میگفت زحمتکش است. مادر راست میگفت.


...

 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. دوران خیره سری‌ها و قهر و آشتی‌ها... هم کلاس بودیم و هم مسیر و همراه‌. با قهر و آشتی‌های مدام و دنیاهای متفاوت... من کمی مغرور و خیره سر، او کمی شر و شیطان ولی مهربان!
هم را خوب میشناختیم. خوبی و بدیِ هم را، زندگی‌های هم را. او وضع ما را میدانست و ما وضع او را... او از ما خبر داشت و ما از او...

نمیدانم چه شد دور شدیم از هم. ما از او و او از ما.
خبر طلاق خودش و مادرش را همزمان شنیدیم. از کی؟ یادم نیست!! فقط یادم هست که حیرت زده بودیم، حیرت زده و غمگین

 

...
 

خواب میم و مادرش را دیدم.

توی خوابم با هم بودند درست مثل قبل. با هم نمیساختند درست مثل قبل. از خواب که پریدم ساعت سه صبح بود. عرق زده و حیران،‌ توی عالم خواب و بیداری شروع کردم به جستجوی اسم و فامیلش به ۲۳۴ شیوه مختلف در اینستا. بالاخره پیدایش کردم و ریکوییست فرستادم. بعد در همان خواب و بیداریِ سه صبح، جریان را برایش نوشتم و خوابیدم. انگار که آسوده شده باشم.

...

 

وویسش را که باز کردم شوکه شدم. انگار که پرت شده باشم در ناکجاآبادی که نمیدانم کجاست...
با همان صدای آشنایش، با لحنی که تندی‌اش رنگ عصبانیت داشت گفت که من نباید خواب او و مادرش را با هم ببینم... گفت که مادر ندارد و نمی‌خواهد از او چیزی بشنود و چیزی در موردش بداند. فکر می‌کرد می‌خواهم از مادرش برایش خبر ببرم یا از او به مادرش خبر بدهم. فکر می‌کرد میخواهم از اوضاعش سردربیاورم. 

 

من نمیخواستم از مادرش چیزی بگویم. من نمیخواستم از او چیزی بشنوم. من حال خودش را میخواستم بپرسم. خود خودی که زمانی دوستم بود، خود خودی که توی خوابم بود...


...


همه چیز همانطور که میخواهی پیش نمیرود. قصه ها گاهی نیمه می مانند و گاهی تمام میشوند.
قصه میم و مادرش را نمیدانم، ولی به گمانم با این همه فاصله و این همه سوء تفاهم قصه من و میم حتما در همین نقطه به پایان رسیده. حداقل توی ذهن من!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
سایه نویس

بیکارم و کارهایی که هیچوقت دوست نداشتم را انجام میدهم
میروم آشپزخانه و غذا میپزم، کاری که در حالت عادی محال است انجام دهم، حتی اگر از گرسنگی بمیرم!

 

سبزی‌کاری میکنم...
میروم از باغچه خاک می آورم و الک میکنم و توش چیزهایی میکارم که هیچوقت نمی‌کاشتم 
و منتظر می‌مانم...
منتظرِ سبز شدن، رشد کردن، قد کشیدن...

 

می‌نشینم به دوخت و دوز... کوبلن میبافم، پنج تا میبافم و ششمی را خراب میکنم. بلد نیستم. از این چیزها سردرنمی‌آورم. عصبی می‌شوم.

 

کتری را پر آب میکنم. ذهنم پرواز میکند سمت غروب‌های کافه...
خانومی با بچه‌اش آمده و کیکی که دفعه قبل سفارش داده بود را میخواهد...
خانم را میشناسم. کیکی که میخواست را میشناسم. میدانم با چه گارنیش و دیزاینی میخواهد. با الف بر سرش کل کل میکنم، او برنده می‌شود، او کیک را آماده می‌کند‌..


کتری قل میزند. تلویزیون شب برهنه میدهد. چای میگذارم و صبحانه آماده میکنم. شب برهنه ادامه میابد. خانم منتظر کیک است. بچه‌اش به داخل کافه نگاه می‌کند. کیک را برایش میبرم. ساعت ۶ است. لبخند میزنم. کار تمام شده. خداحافظی میکنم و میروم.‌ شب برهنه تمام میشود...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۸
سایه نویس

۱. دلم برایت تنگ شده
این را درست وقتی فهمیدم که بین لیست نوشتن ها و برنامه چیدن ها و موزیک گوش کردن هایم، آهنگی از گروه ماینوس وان پلی شد و چشمم به کاورش افتاد‌ و مردی شبیه به تو را دیدم...

در کسری از ثانیه حس کردم قلبم جایی می تپد که دقیقا نمیدانم کجاست
جایی که پیدایش نمیکنم
در کسری از ثانیه من، «من» نبودم
تو بودی
تو بودی و نگاهت و قلبی که اگر بود هم برای تو بود
برای تو و این حجم زیادِ دلتنگی در نبودنت
برای تو
که دقیقا ۲ ماه و ۲ روز است که نیستی...
که ندارمت!

۲. تمام این ۲ ماه و ۲ روز را با حس های‌ ضد و نقیض بیدار شده ام
یک روز با امید آزادی ات
یک روز با غم نبودنت
یک روز با فکر اینکه کجایی و چه میکنی
یک روز با نفرت
نفرت از تو و هر آنچه بینمان گذشت و اینکه محض رضای خدا چطور نمیشود آن تلفن لعنتی را برداری تا از خودت و حال و روزت خبر بدهی
چطور نمیتوانم صدایت را بشنوم؟ چطور؟

۳. کاش برگردی
بیایی و ببینی چطور زمان، جایی میانه ی دوم خرداد مکث کرده و تا نیایی حرکت نمی کند... ادامه نمی یابد و این دور تسلسُلِ مدام تمام نمیشود...
که چطور در نبودنت، ملودی های شادمهر غم انگیزترین ملودی های جهان میشوند
که چطور جهانم از «عشق» خالی شده و هر کار‌ میکنم پُر نمیشود

۴. تو نیستی تا برایت بنویسم دوستت دارم
و تو برایم بنویسی دیوووونهههههه
و من برایت بنویسم قلبم از نبودنت چه میکشد
و تو برایم بنویسی درست میشه! نگران نباش!

 

تو نیستی و من به جای تمام ناگفته ها و عاشقانه ها، زیر لب زمزمه میکنم:
 
روزایی که وقت ملاقاتیه

یه شیشه ضخیم کرده این دوریو


تو از پُشت شیشه نگاهم کن و

منم دست میذارم رو‌ دستای تو
 
تو گوشی رو بردار و چیزی بگو

بگو کوچه مون رو به آزادیه


بگو، دلخوشم کن به راست و دروغ
خرابه بگو رو به آبادیه 

 

تو نیستی و بومرانی مدام میخواند:
 

تو خیلی دووررری
خیلی دووووووررررری
تو خیلی دوووووررررررری

خیلی دوووووورررررر
 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۴
سایه نویس

یه وبلاگ پیدا کردم که توضیحات بایوش به نظرم جالب اومد و ترغیبم کرد به خوندن...
هنوز گیرِ نوشته اول بودم که دستم رفت پایین تر و چشمم خورد به یکی از پستای قدیم
در تقبیح ازدواج مردان با زنان بزرگتر از خودشون نوشته بود، مثلا از نظر علمی!!!!
!!! (میگم مثلا و کلی علامت تعجب میذارم چون علم نمیتونه درستی یا غلطی هیچ رابطه ای رو، اون هم به این شکلِ کلی، مشخص کنه. علم صرفا میتونه طبق آمارها تعیین کنه چه فاکتور ریسک هایی و از چه جنبه هایی در این انتخاب ما وجود داره...!)


اگه به سرحالی قدیم بودم، اگه حوصله سر و کله زدن با نظرات آدما رو داشتم، اگه حوصله بحث داشتم، کامنت میذاشتم و میگفتم چرا اینکه مادری نخواد عروسش از پسرش بزرگتر باشه، «نظرِ شخصیه» نه یه «فکتِ علمی»!

میگفتم اینکه میگن زنا زودتر از مردا به بلوغ فکری میرسن بیشتر جنبه فرهنگی و تربیتی داره و ربطی به «ذات»ِ زن ها نداره و اصلا ملاک خوبی برای تعیین میزان تفاوت سنی بین زوجین نیست چون این بیشتر یه چیز سلیقه ایه (شاید براتون جالب باشه بدونید اینکه مردان بخصوص در ایران دیرتر به بلوغ فکری میرسن -که البته این هم یک فرضیه است و فکت یا نظریه نیست- به نظر میرسه بیشتر به این خاطر باشه که جامعه فرصت کودکی کردن بیشتری به اونا میده و نکته جالب تر اینکه... همین جامعه که امروز فریاد میزنه مرد باید از زن بزرگتر باشه چون دیر به بلوغ فکری میرسه، روزی اعتقاد داشت که اتفاقا زن باید بزرگتر از مرد باشه چون زودتر به بلوغ فکری رسیده و بهتر میتونه زندگی رو مدیریت کنه!!!)


میگفتم اینکه «اکثر» مردانی که با زنان بزرگتر ازدواج میکنند مشکل «اعتماد به نفس» دارند، با مادرشان مشکل دارند و هزار و یک چیز دیگر، برچسب زدن به آدم هاست نه فکت علمی و نظر کارشناسی! (ما اجازه نداریم به آدم ها بدون شناخت از خودشون و دلیل انتخاب هاشون در مقام کارشناس/دکتر/متخصص/محقق/دانشمند و ... برچسب بزنیم! و حتی با شناخت و دونستن دلیل انتخاب هم این حق رو نداریم! کلا برچسب زدن چیز خوبی نیست! باور کنید!!!)


میگفتم اینکه زنان در سن بالاتر میل جنسیشان کم میشود و نمیتوانند نیاز همسرشان را برآورده کنند صرفا یک چیز من درآوردی است که معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای چنین چیز احمقانه ای را از شکمش درآورده و به عنوان فکت علمی به خوردمان داده و ما هم باورمان شده! و تازه آن مقاله ای که مدتها قبل در مورد افزایش میل جنسی زنان در دوران پساقاعدگی خوانده بودم را برایشان میفرستادم (کاش واقعا پیدایش کنم و شیر کنم!)


میگفتم «یائسگی»، «پیر شدن»، «شکسته شدن»، «ناباروری» و هزار و یک چیز دیگر اتفاق های طبیعی زندگی است و اگر رابطه ای توان پذیرش چنین اتفاق های طبیعی ای را ندارد، چه مرد بزرگتر باشد، چه زن، آن رابطه به درد لای جرز در و دیوار هم نمیخورد و باید گذاشت دم کوزه و آبش را خورد!!

نگفتم ولی...
جاش صفحه را بستم و در سکوت این نوشته را نوشتم و در سکوت پستش کردم
حرف بزنم که چه؟
بحث کنم که چه؟
میفهمی که...؟

معنای این "که چه" را که میفهمی؟

حرف زدن و بحث کردن خسته ام کرده!
میفهمی؟

توان ذهنی اعتراض مدام را ندارم!

و مدام با خودم فکر میکنم چطور اینطور شدم؟

پیر شده ام یعنی یا فقط کمی خسته و بی حوصله...؟

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۷
سایه نویس

۱. کل روز رو دارم در مورد حق طلاق بحث میکنم و نمیفهمم که چرا یه حق انسانی ساده که توی دنیای امروز باید یه چیز مرسوم و عادی باشه، عملا توی این کشور تبدیل به جنگ هر روزه میشه و باید برای پذیرشش حتی به شکل کلامی تا این اندازه انرژی صرف کرد!
خسته ام... خیلی خسته... خسته از تلاش برای کوچکترین حقوق انسانی... خسته از اینکه تو این کشور هر چقدر هم که بدویی باز قرار نیست یه انسان شناخته شی! این عمیقا درد داره... اینکه هر چقدرم تلاش کنی باز راه به جایی نبری درد داره!
خسته م میکنن این بحث ها... این درد ها... خسته... و گاهی ناامید!!

۲. میگه فلانی زنگ زده و گفته (میم) که تو هم چند بار دیده بودیش، تصمیمش رو گرفته و میخواد جدا از شوهرش زندگی کنه! میگه فلانی گفت این روزا همه یاد گرفتن، میخوان جدا زندگی کنن!
میم رو میشناسم، یه زن جوون سی و خوردی ساله که وقتی بیست سال داشته ازدواج میکنه و بچه دار میشه. چند سال بعد، به لطف قانون سرشار از عدالت این مملکت، شوهرش ازدواج مجدد میکنه... میم سالها با یک بچه میسوزه و میسازه... سالها خرجی اندک خونه رو با یه زن دیگه تقسیم میکنه، این وسط حرف مردم رو میشنوه و دم نمیزنه... ولی حالا انگار ماجرا فرق کرده! مثل تموم قصه های نانوشته دنیا، که آگاهی قدرتِ آدم میشه، میم با بزرگ شدن بچه اش سرشو از برف میاره بیرون و تصمیم میگیره رو پای خودش بایسته و به زندگی سراسر توهین خاتمه بده!
با خودم فکر میکنم کاش به قول فلانی اگه راه رهایی، جدا زندگی کردنه، همه یاد بگیرن جدا زندگی کنن! همه یاد بگیرن رها شن!

۳. دلم برای «آ» تنگ شده!
نشد داستان دلتنگی و دلدادگیم رو بنویسم ولی این روزا که نیست، که ندارمش، دلم بدجور هواشو میکنه!
«آ» جزء معدود مردایی بود که جلوی پرواز آدم رو نمیگرفت، نه به حرف، به عمل... که خودش بال میداد بهم واسه پرواز... که معتقد بود حتی اگه نباشه و نباشیم، نباید دوییدن و جلو رفتن و کسی شدن رو یادم بره! باید واسه بالا رفتن تلاش کنم و خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
«آ» تنها مردی بود که وقتی به رسم این دنیای مردسالار، از جاه طلبی های به حقم دست میکشیدم باهام دعوا میکرد و میگفت میخوای همیشه همین جا بمونی؟ جسور باش و حقتو بگیر و برو جلو! قوی باش!
یک ماهه به دلایلی نیست و یک ماهه ازش بیخبرم و جای خالیش، مخصوصا وقتی میجنگم و نمیشه، بدجور غمگینم میکنه و من فکر میکنم دنیا به آدمایی مثل «آ» بیشتر از هر چیزی احتیاج داره!


پ.ن: بعد از مدتها چند خط نوشتم و خلاص شدم! هر چند بی ربط و بی سر و ته و پر از گلایه ولی... آخیش!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۰۹:۱۱
سایه نویس

من مطمئنم

یه روز میاد

که هیچکس از رفتن پیش مشاور و روانشناس خجالت نمی کشه،

هیچکس بخاطر مراجعه به تراپیست ”دیوونه” و ”روانی” خطاب نمیشه،

هیچ کس سفره دلشو پیش صغری خانوم و اصغر آقا و سکینه خانوم باز نمیکنه تا راهکارهایی که به کار خودشون هم نیومده، به خوردش بدن.


من مطمئنم

یه روز میاد

که کسی به رواندرمانگر نمیگه ”دکترِ دیوونه ها”

کسی یواشکی نمیره مشاوره‌‌‌

کسی نمیگه ”روانشناسا از همه دیوونه ترن” یا ”من خودم یه پا روانشناس و روانکاوم”


من مطمئنم

یه روز میاد

که کسی از روانشناسا انتظار معجزه نداشته باشه،

انتظار ”بی غم بودن” و ”بی مشکل بودن” نداشته باشه و بدونه همون طور که یه پزشک میتونه به ”بیماری جسمی” مبتلا شه، یه روانشناس هم میتونه به ”بیماری روحی” دچار شه!!


من مطمئنم

یه روز میاد

یه روزِ خوب...

یه روزِ قشنگ...


روز جهانی مشاوره و روانشناسی، به حافظان سلامت روح و روان مبارک 
۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۱
سایه نویس


خب من حالم با سنم خوب نیست 

البته الان خیلی بهترم و دارم مسیر پذیرش رو طی میکنم ولی بازم حرف تولد غمگینم میکنه

عمیقا حس میکنم احتیاج دارم که یه دو سه سالی رو مجددا زندگی کنم تا بتونم این گذر زمان رو بپذیرم

خیلیا میگن از ”زن بودنه” و ”زنا همه همینطورن” و از این حرفا... که خب، من به چنین چیزایی اعتقاد ندارم! به شخصه مردای زیادی رو دیدم که با سنشون اکی نیستن، همونطور که زن های زیادی رو به این شکل دیدم! از اونور زن هایی هم بودن که بدون شرم یا حس بد، سنشون رو گفتن و به نظرشون خیلی هم باحاله این گذر زمان! (نمونه اش مامان خودم)

خیلیا هم با شنیدن این دغدغه م میگن ”ای بابا، تو که سنی نداری” یا ”خیلی سخت میگیری” یا ”خب بره بالا مگه چیه!” یا ”این چیزا که ناراحتی نداره” یا ”خدایی مسخره اس”

ولی خب این چیزیه که واسه من مهمه و راستش... اینکه برای کسی مسخره باشه یا مهم نباشه،‌ خیلی فرقی به حالم نداره چون برای ”من” مهمه و میدونم برای یه سری آدما هم ممکنه مهم باشه!


این روزا که بیشتر از همیشه به ۲۴ سالگی نزدیکم، این روزا که دایرهء قرمزِ دورِ ۲۱ام خردادِ توی تقویم، بیشتر به چشمم میخوره و میگه تولدم نزدیکه؛ دارم فکر میکنم چند وقته که این موضوع مثل گذشته اذیتم نمیکنه! مثل قبل برام غم انگیز نیست و مثل قبل به فرصت هایی که از دست دادم یا جایگاهی که میتونستم تو این سن داشته باشم و ندارم (با توجه به شناختی که از خودم و پتانسیل هام دارم) یا فرصت های از دست رفته و چیزایی از این دست، فکر نمیکنم... نمیگم هنوز ناراحت نیستم، نمیگم هنوز غمگین نیستم؛ هستم؛ اما دیگه مثل قبل برام فاجعه نیست! دارم قبول میکنم که یه سری چیزا به جبر برام اتفاق افتاده و یه سری چیزا نه! یه سری چیزا رو تونستم با تلاش به دست بیارم و یه سری چیزا رو نه، و خب این وسط یه سری فرصت ها هم بودن که یا از تنبلی یا به هر دلیل دیگه ای از دست دادم! اما چیزی که این وسط به شدت برای این پذیرش به من کمک کرد، قبول کردن این بود که آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن! برای همین هم مقایسه ی اینکه فلانی همسن منه و فرد موفقیه یا به چیزایی رسیده که منم میتونستم برسم یا میخواستم برسم و نشده، دردی از آدم دوا نمیکنه!

من چه بخوام چه نخوام، به جبر، بضاعتم در همین حد بوده! نمیگم این مسئله رو باید بازیچه ای واسه قربانی بودن و قربانی موندن یا در جا زدن توی نقطه ای که الان هستم، قرار بدم ولی... میخوام بگم این هم که هر روز بدون در نظر گرفتن مسیری که رفتم و نقطه ای که شروع کردم، هی به خودم فشار بیارم و فکر کنم از بقیه عقبم و پله پله هایی که رفتم رو در نظر نگیرم، بی انصافیه! 

من با این حرف پانته آ (نوشتهء توی عکس) خیلی موافقم! آدما از نقطه مشترکی شروع نمیکنن، امکانات و شرایط مشترکی ندارن و همین که نسبت به پدر و مادرشون توی جایگاه بهتری قرار بگیرن، به تنهایی اتفاق ارزشمندیه حتی اگه با چیزی که میتونستن باشن، فاصله زیادی داشته باشن! 

موفقیت آدما، اگر چه قابل ستایشه، اگر چه شاید به ظاهر یه تلاش فردی باشه، اما هزاران هزار عامل دیگه هم توی به وجود اومدنش دخیله! همونطور که در مورد شکست هامونم همینه! این چیزیه که نباید یادمون بره! 


پ.ن ۱: اگه اینستاگرم دارید و پانته آ وزیری رو فالو نمیکنید، پیشنهاد میکنم اینکارو انجام بدید! 

پ.ن ۲: اگه اینستاگرم دارید و آدمای موفق رو فالو میکنید، اگه دوستان موفقی دارید و غیره... پیشنهاد میکنم این متن رو در نظر بگیرید و کمتر موفقیت های بقیه رو چماق کنید تو سر خودتون!

پ.ن ۳: این متن هیچ ربطی به حسادت نداره!

پ.ن آخر: اگه از ۲۳ سالگی همین یه درسو گرفته باشم هم خوب بوده! راضیم از خودم!


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۰
سایه نویس