حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

روزهای بلند، خاطره ها بیشتر می پیچن لای دست و پا!!!

هی آدم فکر میکنه کلی کار داره و میتونه روزو به شب برسونه،

هی میبینه نه!

هر چی کار بوده انجام شده و بازم هوا روشنیشو داره.

به خودش میاد و میبینه دوساعته توی بالکن نشسته و زل زده به سبزی درختا و رفته تو دنیای خاطره ها...

آدمیه دیگه!

هر جا بره و هر کار کنه، بازم یه جا، اسیر خاطره ها و دلتنگی ها میشه!!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲
سایه نویس

۱. میگویم برویم خانه سرایداری
من کار میکنم، زمین میشورم اصلا
دانشگاه را مثل همین ترمی که گذشت میبوسم و میگذارم کنا‌ر و بی زجه بوره هر کار بشود میکنم تا خرجمان دربیاید 
به درک که شوهرت بی غیرت است
به درک که بود و نبودمان، بی سقف بودن و نبودنمان به هیچ ورش نیست
به درک که سرطان پایش را از روی گلویمان برنمیدارد
به درک که نای جنگیدن نداریم
به درک اصلا!

 

۲. دلم هوای مشهد کرده
میگویم کاش برویم مشهد
توی حرم بخوابیم اصلا
ولی بریم
برویم و بار سبک کنیم
حرف بزنیم 
اشک بریزیم

به خدا در این بی همدمی میترکیم ما
بغض خفه مان میکند بالاخره
گناه داریم
خیلی گناه داریم ما

 

۳. باید بروم تراپی
روزی ۵۰۰ بار با خودم تکرار میکنم که باید بروم تراپی
باید بروم و بگویم این تپش قلب لعنتی امانم را بریده
بگویم خرده شیشه های آن افسردگی ای که بدون هیچ کمکی شکست دادم، جایی میان بدنم گیر کرده و با هر تکانی زخمی ام میکند
باید بروم و بالاخره برای یکی‌ تعریف کنم که چه بر سرم آمده
چه ها کشیده ام و چه ها نکشیدم
تا بلکه کسی دستم را بگیرد و کمکم کند
باید این پول های لعنتی نداشته را روی هم بگذارم و بروم تراپی، 
بروم و برای روزهای آینده علاجی پیدا کنم! 
باید خودم را و روزهای آینده ام از این باتلاق نجات بدهم
باید

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
سایه نویس

۱. آمده ام سفر!
توی همین اردیبهشت جهنمیِ بدون بارانِ شمال با بوی خوش بهارنارنج! روزهای طولانی و عصرهایی که پای درخت های آلوچه با چوبی در دست میگذرد (از چوب برای کندن آلوچه ها استفاده میکنم)
روزها به طرز احمقانه ای کش می آیند و منِ همیشه در حال بدو بدو نمیتوانم با این روزهای خالی از برنامه کنار‌ بیایم.
قبل ترها که سرم شلوغ بود با خودم فکر میکردم اگر روزی مشغله هایم کم شود و بروم سفر، هیچ کاری نمیکنم؛ فقط کتاب میخوانم و فیلم میبینم و از طبیعت و معاشرت با آدمها لذت میبرم!
الان اما فکر میکنم حوصله ام با این برنامه متنوعم بدجور سر رفته
چه میدانم
آدم های یک بام و دو هواییم دیگر!
هم خدا را میخواهیم هم خرما را!!!

 

۲. با چند تا از دخترهای یک شکل فامیل نشسته ایم یک گوشه به حرف!
دخترهای یک شکل با لباس های یک شکل و موهای یک شکل و آرایش های یک شکل و اکسسوری های یک شکل‌ با اندکی تفاوت در رنگ! دخترانی که حتی علایقشان هم یک شکل است (همه شان وسایل گل‌ گلی دوست دارند،‌‌ عاشق عکاسی اند، برند میپوشند، زیاد کافه میروند، موهایشان یک دست بلند و ساده است، توی کار مدلینگند، فدایی گربه ها و سگ هایند، فروغ و شاملو دوست دارند، شجریان گوش‌ میدهند، آرام و فرشته وارند و...) و انگار از زیر‌‌ کاربن رد شده اند!!!
با خودم فکر میکنم چقدر حوصله سر بر! و بعد شانه ای بالا می اندازم و میگویم: ”جهان سومیم دیگه!!! همیشه باید دنباله رو و مثل هم باشیم!!”

 

۳. پریود شده ام
دقیقا در بی موقع ترین زمان ممکن
دیدن خون، بدون داشتن پد و نوار و هر کوفت و زهرمار‌ دیگر یعنی کابوس
یعنی خاک بر سر من که با این همه نوتیفیکیشن از برنامه های مختلف، باز هم تا دقیقه آخر ول معطلم!!
با یکی از خانه زادهای منزل مادربزرگ میروم خرید و بالاخره توی یکی از مغازه ها یک بسته نوار با جذب بالا گیر می آورم
فروشنده بسته را توی دو پلاستیک مشکی میپیچد و میدهد دستم
پوزخند میزنم اما چیزی نمیگویم
چه بگویم در این روستای دورافتاده؟ چه دارم که بگویم؟
هیچ!
خانه زاد پلاستیک را از دستم کش میرود و میگذارد لای خریدهای دیگر که حتی رد بسته هم از پلاستیک معلوم نشود!!
تعجب میکنم!‌ و راستش خنده ام میگیرد
از آن خنده ها که میگویند از گریه غم انگیز تر است!
به شوخی میگویم: ”مگه داری‌ بمب حمل میکنی؟”
با تعجب نگاهم میکند.
لبخند زورکی میزنم، سرم را پایین می اندازم و به طرف خانه حرکت میکنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۴
سایه نویس

دیدمت...
درست وقتی که قرار بود چند برگه، حکم آزادی ام از این شهر و دیار باشد...
نشسته بودی روی یکی از صندلی های ته اتاق و داشتی با بغل دستی ات حرف میزدی.
دیدمت و بی هیچ حرفی خودم را پرت کردم توی اتاق خالی بغلی و سعی کردم جلوی هجوم خاطرات تلخ گذشته را بگیرم.
دختر چادری توی اتاق با دیدنم تعجب کرد. داشت برگه ای را از آن اتاق برمیداشت.
روی در را خواندم‌.
اسمت چماغ شد توی سرم!
لعنتی!
از کی اینجا کار گرفته بودی؟
روزهای کاری ات روی در اتاق نوشته شده بود؛
شنبه، یکشنبه، سه شنبه
امروز که دوشنبه است!
پس اینجا چه غلطی میکنی؟

به سرعت از ساختمان خارج شدم. به سرفه افتادم و تند تند نفس کشیدم. انگار در آن چهاردیواری لعنتی کسی راه گلویم را بسته بود...
دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، دم، دم...

....

هل شده ام؛
مثل وقتایی که به دور از چشم مادر چیزی را میشکستم.
آن وقت ها چند ساله بودم؟


دلم میخواهد گریه کنم،

داد بزنم،
زار بزنم...


احساس بیچارگی امانم را بریده
حس میکنم تمام تلاش هایم در این سالها بی نتیجه بوده...
قوی نشدم چرا؟

....
سرم گیج میرود،
از صبح هیچ چیز نخورده ام!
خودم را میچپانم توی نزدیکترین رستوران و یک پیتزای گنده سفارش میدهم.
هوا سرد نیست، پس چرا میلرزم؟!

غذا را که می آوردند مثل قحطی زده ها هجوم میبرم سمت بشقاب.
عادت ندارم زیاد و تند غذا بخورم،
اما میخورم.
آنقدر تند که یکی از گارسون ها با تعجب نگاهم میکند.
داغی غذا تا مغز استخوانم را میسوزاند و اشک میشود در چشمانم...
سرم را به پایین ترین حالت ممکن نگه میدارم و اشک ها همینطور جاری میشوند!
جایی از قلبم درد میگیرد
با دستم قفسه سینه ام را چنگ میزنم
این حال، تپش قلبم و استرسی که خیسِ عرقم‌ کرده یعنی خودت بودی! خودِ خودت!
اشتباه نکرده ام!

میخواهم برگردم اما چیزی در مغزم اخطار میزند: اگر نرفته باشی؟
اگر نرفته باشی...
اگر نرفته باشی...

دیگر برنمیگردم آنجا
میدانم که کارم میفتد برای چند وقت بعد اما مهم نیست!
دیگر مهم نیست!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۶
سایه نویس