حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

"تختت را مرتب کن" را در حالی خواندم که بعد از دو سال جنگ مادرم با سرطان و شکست آن، منتظر بودم تا دکتر بگوید این آزمایش های لعنتی گواه لوسمی میدهند یا نه!
ترسناک نیست؟
دو سال برای سرطان پستان بجنگی و حالا لوسمی در‌ یک قدمی ات باشد و پایش را از گلویت برندارد که نفسی تازه کنی!
ترسیده ام
اغراق نمیکنم اگر بگویم به حد مرگ ترسیده ام
بیشتر از دفعه قبل!
از ۴۸ ساعت قبل تمام موهایم را کشیده ام و اشک هایم را ریخته ام و ناخن هایم را کنده ام و حالا اینجا، در مطب دکتر، کتابی بازاری (حس میکنم اینگونه است) که به مدد فیدیبو با تخفیف سی درصدی خریده ام را باز کرده ام بلکه دقیقه ها زودتر بگذرند و دیوارهای اتاق انتظار قورتم ندهند و ذهنم از تمام آنچه میترسد اتفاق بیفتد منفجر نشود!

کتاب، تجربیات ارزشمندی است که یک عضو بازنشسته ارتش نیروی دریایی از زندگی حرفه ای اش به دست آورده و آنها را در قالب ۱۰ اصل عرضه کرده. ده اصلی که هر کدام با خاطره ای از آموزش ها و سختی های زندگی یک سرباز آمریکایی همراه است!
چیزی که در مورد کتاب برای شخص من جالب است، همزادپنداری ام با موقعیت های خلق شده در کتاب است. با اینکه به شخصه هرگز در‌ چنین موقعیت هایی نبوده ام اما در هنگام خواندن خاطرات نویسنده، به یاد موقعیت های مشابه ای میفتادم که از سر گذرانده بودم، بی آنکه بدانم آن موقعیت های سخت چه تاثیری در زندگی آینده ام گذاشته اند!
کلا کتاب، نه کتابی بود که خیلی شگفت زده ام کند یا ذهنم را درگیر کند، نه کتابی بود که نخواهم بخوانم و بی تفاوت از کنارش رد شوم و این دقیقا چیزی است که برای زنده ماندن در این مطب کذایی به آن نیاز داشتم!


بعدانوشت: لوسمی نبود! نجات یافتیم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۸
سایه نویس

شبیه چیزی که میخواهی عقش بزنی و نمیتوانی...
۲۳ ساله شدن برایم این گونه است!

 

هی تقویم را نگاه میکنم و هی شناسنامه را نگاه میکنم و هی روزهای مانده را، و هی میزنم توی سر خودم و این شناسنامه لعنتی و این زندگی لعنتی تر که روی خوشش را نشانم نمی دهد و به جایش سال به سال این اعداد کوفتی را بالا میبرد و پتک میشود توی سرم!

 

۲۳ سالگی را عق میزنم و زندگی را عق میزنم که ۲۳ ساله شدم و نه جایی برای ماندن دارم نه نایی
اشک میریزم و بغض میکنم و خاطراتم را قی‌ میکنم تا بلکه از بینشان چیزی برای نگه داشتن پیدا کنم

 

کودکی ام را لای زندگی ۲۲ ساله ام جستجو میکنم و با خود فکر میکنم که هنوز همان دختر کوچولوی کنجکاو و بی پناهم که آرزوهایش به بزرگی دنیاست.

 

دخترک بزرگ شده و آرزوهایش گم شده و دنیا تا بیخ گلویش آمده و هی فشار‌ میدهد
و فشار میدهد
و فشار میدهد...
دخترک میترسد
میترسد و از ترس اشک میریزد و از ترس سکوت میکند
میترسد و روزهای مانده را میشمارد و حرف های مانده را میشمارد و راه های مانده را میشمارد

 

دخترک میترسد
از ۲۳ سالگی
از ۲۵ سالگی
از ۳۰ سالگی
از تمام اعدادی که میخواهند زندگی نکرده اش را به رخش بکشند
دخترک میترسد و روزهای مانده را میشمارد و آرزوهای مانده را میشمارد و خاطره های مانده را...
دخترک میترسد و روزها را میگذراند...
دخترک ۲۳ ساله میشود!

 

پ.ن: سه روز دیگر...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۳
سایه نویس