حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

کاغذای مچاله شده، کتابای خونده نشده، مغز قفل شده. لانا یه بند داره summertime sadness میخونه.
پی ام پشت پی ام، تنها حسی که نیست حس جواب دادنه.
قطعات پی سی هنوز پیدا نشدن، کارا پشت هم‌ انباره، دستت به انجامشون نمیره.

لبخند پشت لبخند، تظاهر پشت تظاهر، بی کسی پشت بی کسی! هیشکی نیست کمکت کنه! هیشکی نیست بپرسه چه مرگته!
سردرد امون نمیده، چشمات از خواب درد میکنه، بدنت از خستگی! (ف) معلوم نیس داره چه غلطی میکنه.
آلارم گوشی مدام زنگ میخوره، برنامه ها یکی یکی عقب می افتن.
حس چایی خوردن نیس، کسی واسه چایی خوردن نیس.
هنوز همه چی رو هواست، هنوز یه جا واسه موندن پیدا نشده! هنوز کارا جور نشده! یعنی چی میشه؟

یه کوچولو ترس برت داشته، یه کوچولو دلتنگی، یه کوچولو دلت گریه میخواد، یه کوچولو همه تو رو قوی دیدن، یه کوچولو نمیتونی چیزی بگی.

(ن) قرار بود ج بده و نداده، هنوز خبری از (م) نیس، همه میگن خدا بزرگه! همه میگن درست میشه!
میدونم نیست! میدونم نمیشه!

اعصابت خورد شده، قلبت سنگین شده، همه جا هیاهوئه، تهمت و دروغ و افترا و ناسزا بیداد میکنه، دلت یه استراحت طولانی و یه خوشی طولانی تر میخواد.

چند ده تا پی ام ”کجایی” و ”چرا نمیای” و ”چیزی شده” رو بی جواب میذاری، چهارصد بار حافظو زیر و رو میکنی و میگه سحر نزدیکه. استرس همه قلبتو پر کرده، بغض داره خفه ات میکنه، مالیخولیا بددردیه.

امروز چندمه مرداده؟!...
حالم از تابستونا بهم میخوره!!!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۴
سایه نویس

شبیه چیزی که میخواهی عقش بزنی و نمیتوانی...
۲۳ ساله شدن برایم این گونه است!

 

هی تقویم را نگاه میکنم و هی شناسنامه را نگاه میکنم و هی روزهای مانده را، و هی میزنم توی سر خودم و این شناسنامه لعنتی و این زندگی لعنتی تر که روی خوشش را نشانم نمی دهد و به جایش سال به سال این اعداد کوفتی را بالا میبرد و پتک میشود توی سرم!

 

۲۳ سالگی را عق میزنم و زندگی را عق میزنم که ۲۳ ساله شدم و نه جایی برای ماندن دارم نه نایی
اشک میریزم و بغض میکنم و خاطراتم را قی‌ میکنم تا بلکه از بینشان چیزی برای نگه داشتن پیدا کنم

 

کودکی ام را لای زندگی ۲۲ ساله ام جستجو میکنم و با خود فکر میکنم که هنوز همان دختر کوچولوی کنجکاو و بی پناهم که آرزوهایش به بزرگی دنیاست.

 

دخترک بزرگ شده و آرزوهایش گم شده و دنیا تا بیخ گلویش آمده و هی فشار‌ میدهد
و فشار میدهد
و فشار میدهد...
دخترک میترسد
میترسد و از ترس اشک میریزد و از ترس سکوت میکند
میترسد و روزهای مانده را میشمارد و حرف های مانده را میشمارد و راه های مانده را میشمارد

 

دخترک میترسد
از ۲۳ سالگی
از ۲۵ سالگی
از ۳۰ سالگی
از تمام اعدادی که میخواهند زندگی نکرده اش را به رخش بکشند
دخترک میترسد و روزهای مانده را میشمارد و آرزوهای مانده را میشمارد و خاطره های مانده را...
دخترک میترسد و روزها را میگذراند...
دخترک ۲۳ ساله میشود!

 

پ.ن: سه روز دیگر...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۳
سایه نویس

دیدمت...
درست وقتی که قرار بود چند برگه، حکم آزادی ام از این شهر و دیار باشد...
نشسته بودی روی یکی از صندلی های ته اتاق و داشتی با بغل دستی ات حرف میزدی.
دیدمت و بی هیچ حرفی خودم را پرت کردم توی اتاق خالی بغلی و سعی کردم جلوی هجوم خاطرات تلخ گذشته را بگیرم.
دختر چادری توی اتاق با دیدنم تعجب کرد. داشت برگه ای را از آن اتاق برمیداشت.
روی در را خواندم‌.
اسمت چماغ شد توی سرم!
لعنتی!
از کی اینجا کار گرفته بودی؟
روزهای کاری ات روی در اتاق نوشته شده بود؛
شنبه، یکشنبه، سه شنبه
امروز که دوشنبه است!
پس اینجا چه غلطی میکنی؟

به سرعت از ساختمان خارج شدم. به سرفه افتادم و تند تند نفس کشیدم. انگار در آن چهاردیواری لعنتی کسی راه گلویم را بسته بود...
دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، دم، دم...

....

هل شده ام؛
مثل وقتایی که به دور از چشم مادر چیزی را میشکستم.
آن وقت ها چند ساله بودم؟


دلم میخواهد گریه کنم،

داد بزنم،
زار بزنم...


احساس بیچارگی امانم را بریده
حس میکنم تمام تلاش هایم در این سالها بی نتیجه بوده...
قوی نشدم چرا؟

....
سرم گیج میرود،
از صبح هیچ چیز نخورده ام!
خودم را میچپانم توی نزدیکترین رستوران و یک پیتزای گنده سفارش میدهم.
هوا سرد نیست، پس چرا میلرزم؟!

غذا را که می آوردند مثل قحطی زده ها هجوم میبرم سمت بشقاب.
عادت ندارم زیاد و تند غذا بخورم،
اما میخورم.
آنقدر تند که یکی از گارسون ها با تعجب نگاهم میکند.
داغی غذا تا مغز استخوانم را میسوزاند و اشک میشود در چشمانم...
سرم را به پایین ترین حالت ممکن نگه میدارم و اشک ها همینطور جاری میشوند!
جایی از قلبم درد میگیرد
با دستم قفسه سینه ام را چنگ میزنم
این حال، تپش قلبم و استرسی که خیسِ عرقم‌ کرده یعنی خودت بودی! خودِ خودت!
اشتباه نکرده ام!

میخواهم برگردم اما چیزی در مغزم اخطار میزند: اگر نرفته باشی؟
اگر نرفته باشی...
اگر نرفته باشی...

دیگر برنمیگردم آنجا
میدانم که کارم میفتد برای چند وقت بعد اما مهم نیست!
دیگر مهم نیست!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۶
سایه نویس