حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

همه چیز به وقتش می کشه...

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۱۴ ق.ظ

1. بعد از دو سال آمده بود مرا ببیند و برود. البته درست ترش این است که اصلا برای دیدن من نیامده بود، برای کار دیگری آمده بود که این بین چون منم در آن شهر بودم خواسته بود مرا ببیند و برود. نمانَد. برود. ببیند و برود.
ابن چند کلمه را با تاکید زیاد مینویسم که وقتی چند صباحی گذشت و خواستم از دلِ این ماجرا، تراژدی عاشقانه ای درآورم، چشمم به این چند جمله بخورد و نتوانم! به همین سادگی!

 

سرکار بودم که زنگ زد. گفت میخواهد مرا ببیند، البته خودش نگفت. کس دیگری را واسطه کرد برای دیدن من. چیزی نگفتم. احساس کردم چیزی برای گفتن ندارم. بعد از دو سال میدیدمش که چه؟ چه میگفتم؟ چه میگفت؟
میخواستم بگویم «سلام چطوری؟» یا «این مدت خوش گذشت؟» بعد هم را بغل کنیم و جدا شویم تا دو سال دیگر که باز می آید و مرا می بیند و باز می رود؟ نمی ماند؟ مرا همراه خود نمی برد؟

 

2. همه چیز به وقتش می کشد. این را یک روز، وقتی که یک دخترک نوجوان بودم و با بلوغ و جوش های دوران دبیرستان سر و کله میزدم فهمیدم.
داستانش هم برمیگردد به زمانی که اول دبیرستان بودم. سر زنگ زیست شناسی یک مبحث جالب در مورد ژنتیک مطرح شد و من سوالی از معلم زیست پرسیدم. معلمم لبخند زد و گفت: ”میای رشته تجربی، سال سوم کتاب زیست شناسی، درس فلان جواب سوالت رو میگیری. الان وقتش نیست.”
آن روز فکر کردم لابد مرا پیچانده، بعدترها اما فهمیدم واقعا وقتش نبوده. اگر توضیحی هم میداد به عقل آن روزهای من قد نمیداد. راست میگویند همه چی به وقتش می کشد.

 

3. یک عادت عجیبی دارم توی کتابخوانی. کتاب را باید به وقتش بخوانم. وقتش هم اصلا از داده و الگوریتم خاصی پیروی نمی کند. صرفا انگار می دانم وقت این کتاب الان است و وقت آن یکی الان نیست... مثلا همین جین ایر فقید! سالها قبل، در مسیر میان خانه و دانشگاه، در حالیکه ناچار بودم هر روز یک مسیر دو-سه ساعته را (با احتساب ترافیک) طی کنم، شروع به خواندنش کردم. خوب یادم هست که تمام غروب های مسیر برگشت، در حالیکه در گوشه ای از مینی ون نشسته بودم تا به مرکز شهر برسم و دوباره سوار ماشین های خطی شوم، کتاب در دستم بود اما پیش نمی رفت. کتاب بیشتر از دوران کودکی جین پیش نمی رفت و اعصابم را خورد میکرد. آخرش هم که بعد از کلی کلنجار نصفه ماند. بعدترها هم چند بار خودم را مجبور کردم ادامه اش دهم، اما هر بار به هر دلیلی نشد. انگار نمیخواست پیش برود. در نهایت چند سال بعد، وقتی دوباره شروع به درس خواندن کرده بودم، یک روز احساس کردم وقتش شده و دلم میخواهد ادامه قصه جین و آقای راچستر و دختر کوچولوی فرانسوی را بدانم، ادامه را از سر گرفتم و این بار شد و به پایان رسید.

 

4. یک وقتی هست که میدانی باید بالاخره با چیزی مواجه شوی، میدانی یک روز می رسد که باید این مسئله را حل کنی اما این را هم میدانی که الان وقتش نیست، توانش را نداری، الان زمان، زمان مناسب این کار برای تو نیست.
پس صبر می کنی، یعنی باید صبر کنی... صبر و صبر و صبر. آنقدر که آماده شوی. بعد یک روز صبح از خواب بیدار شوی و به خودت بگویی الان وقتش است. بروی و بشینی پای مسئله و حلش کنی. بعد ببندی‌ اش و بذاری توی قفسه و تمام.

 

5. بهش می گویم میدانم اینطور نمی شود. بالاخره باید یک روز ببینمش و سنگ هایمان را با هم وا بکنیم. با هم روبرو شویم و قبول کنیم که بخشی از زندگی همیم. اما الان نمی شود. انگار الان وقتش نباشد، الان آماده اش نباشم یا چیزی شبیه این. اما همیشه همینطور نمی ماند. بالاخره یک روز مجبور میشوم آماده شوم. بالاخره یک روز سکانسی شبیه خوابم تعبیر می شود. توی خیابان یا روی یک نیمکت توی پارک با او مینشینم و در حالیکه تمام مدت تپش قلب دارم، فراموش میکنم چه در این سالها به سرم آماده و لبخند میزنم و میگویم اوضاعت خوبه؟ و مواظب خودت باش!
بعد میروم پی زندگی ام و ادامه ای را از سر میگیرم که می دانم او در آن هست اما جزئی از آن نیست.
اما الان نمی شود، الان وقتش نیس. باید وقتش برسد. باید وقتش بکشد!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۲۱
سایه نویس

نظرات  (۲)

چقدر زیبا طرح شد و چقدر تاثیر گذار بود...

کاش نویسنده بودی و من به عنوان نویسنده یکی از کتابهات رو میخوندم و بعد عاشق کتابهات میشدم.

خیلی خوب بود تو وقت نوشتنش حس خوبی نداشتی

ولی من از شنیدنش حس خوبی پیدا کردم خیلی جذاب بود برام این حس

پاسخ:
اما الان از خوندن کامنتت بهترین حس دنیا رو پیدا کردم و همین برام کافیه
ممنونم که منو میخونی و همراهمی :)
۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۶ حامد احمدی

دلم یک کوچولو گرفت.

حق ندارم.

بیخود کرده گرفته.

میسر شده گاه گاه دیدار... بوده است برای زمان جوانی و خامی.

اصلا پست چه میخواست بگوید، من چه گفتم؟!

بهتر میدانم ختم کنم به، هعییی!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی