حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خواب میم و مادرش را دیدم. 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. به مادرش میگفتیم کلانتر، از بس که در کار همه سرک میکشید و فضولی میکرد. در کار دخترش هم... زندگی نگذاشته برای دختر بیچاره.
میم ۱۸ ساله بود که ازدواج کرد. با گریه، با زجه بوره... ازدواج کرد که رها شود. رها نشد. ۲۰ ساله بود که برگشت خانه پدری‌اش... خانه‌ای که از آنجا فرار کرده بود.

حالا آمده بود به خواب‌های من... چه شده بود؟ چطور بود؟ کجا بود اصلا؟


....

 

میم دختر جذابی بود. جذاب و هنرمند. بلد بود چطور با چیزهای کوچک و دم دستی، چیزای قشنگ تزیینی درست کند. من بلد نبودم!
با مهره و کش و اینجور چیزها گردنبند درست میکرد، با نخ‌های رنگی دستبند درست میکرد، با فلز اگر میتوانست گوشواره و انگشتر درست میکرد. میم بلد بود خوب آرایش کند، بلد بود خوب خط چشم بکشد. بلد بود دل پسرها را ببرد. من بلد نبودم!

مادر میم کدبانو بود. از همان‌ها که میگویند از هر انگشتش هزار هنر میریزد. بلد بود چطور و چگونه پول دربیاورد. با اینکه وضع مالی‌شان خوب بود سبزی درست میکرد، سیر درست میکرد، پیاز و نعناع درست میکرد و به در و همسایه و دوست و آشنا میفروخت. مادر میگفت کارش خوب و تمیز است. مادر میگفت زحمتکش است. مادر راست میگفت.


...

 

میم را از دوران مدرسه میشناختم. دوران خیره سری‌ها و قهر و آشتی‌ها... هم کلاس بودیم و هم مسیر و همراه‌. با قهر و آشتی‌های مدام و دنیاهای متفاوت... من کمی مغرور و خیره سر، او کمی شر و شیطان ولی مهربان!
هم را خوب میشناختیم. خوبی و بدیِ هم را، زندگی‌های هم را. او وضع ما را میدانست و ما وضع او را... او از ما خبر داشت و ما از او...

نمیدانم چه شد دور شدیم از هم. ما از او و او از ما.
خبر طلاق خودش و مادرش را همزمان شنیدیم. از کی؟ یادم نیست!! فقط یادم هست که حیرت زده بودیم، حیرت زده و غمگین

 

...
 

خواب میم و مادرش را دیدم.

توی خوابم با هم بودند درست مثل قبل. با هم نمیساختند درست مثل قبل. از خواب که پریدم ساعت سه صبح بود. عرق زده و حیران،‌ توی عالم خواب و بیداری شروع کردم به جستجوی اسم و فامیلش به ۲۳۴ شیوه مختلف در اینستا. بالاخره پیدایش کردم و ریکوییست فرستادم. بعد در همان خواب و بیداریِ سه صبح، جریان را برایش نوشتم و خوابیدم. انگار که آسوده شده باشم.

...

 

وویسش را که باز کردم شوکه شدم. انگار که پرت شده باشم در ناکجاآبادی که نمیدانم کجاست...
با همان صدای آشنایش، با لحنی که تندی‌اش رنگ عصبانیت داشت گفت که من نباید خواب او و مادرش را با هم ببینم... گفت که مادر ندارد و نمی‌خواهد از او چیزی بشنود و چیزی در موردش بداند. فکر می‌کرد می‌خواهم از مادرش برایش خبر ببرم یا از او به مادرش خبر بدهم. فکر می‌کرد میخواهم از اوضاعش سردربیاورم. 

 

من نمیخواستم از مادرش چیزی بگویم. من نمیخواستم از او چیزی بشنوم. من حال خودش را میخواستم بپرسم. خود خودی که زمانی دوستم بود، خود خودی که توی خوابم بود...


...


همه چیز همانطور که میخواهی پیش نمیرود. قصه ها گاهی نیمه می مانند و گاهی تمام میشوند.
قصه میم و مادرش را نمیدانم، ولی به گمانم با این همه فاصله و این همه سوء تفاهم قصه من و میم حتما در همین نقطه به پایان رسیده. حداقل توی ذهن من!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
سایه نویس

میگم: تو که بری از اینی که هستمم تنهاتر میشم. دیگه نه جای موندن دارم نه نای موندن! 

 

میگه: میرم که منتظرت بمونم. بلکه بکنی از این قفسی که هم روحتو گرفته، هم جسمتو!

 

میگم: چهارشنبه‌ها چشم انتظار حرفامون میمونه، 
چشم انتظار داستان خوندن و حرف زدن و داستان خوندن و کافی خوردن و داستان خوندن و هیچی نگفتن!
کاش یه روز‌ِ چهارشنبه برگردی....

 

میگه: برنمیگردم اما جاش یه روز چهارشنبه منتظرت میمونم،
یه روزِ پاییز...
که زنگ بزنی بگی‌ من اومدم و کجایی !
بعد به یاد تک تک روزای قدیم، تک تک خیابون های طول  و دراز شهرو پیاده بریم و کافی بخوریم و کیف کنیم از دنیایی که بالاخره واسه هر دوتامون خونه شده

 

میگم: خونه...
لبخند میزنه و میگه: خونه!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۰:۵۰
سایه نویس

بیکارم و کارهایی که هیچوقت دوست نداشتم را انجام میدهم
میروم آشپزخانه و غذا میپزم، کاری که در حالت عادی محال است انجام دهم، حتی اگر از گرسنگی بمیرم!

 

سبزی‌کاری میکنم...
میروم از باغچه خاک می آورم و الک میکنم و توش چیزهایی میکارم که هیچوقت نمی‌کاشتم 
و منتظر می‌مانم...
منتظرِ سبز شدن، رشد کردن، قد کشیدن...

 

می‌نشینم به دوخت و دوز... کوبلن میبافم، پنج تا میبافم و ششمی را خراب میکنم. بلد نیستم. از این چیزها سردرنمی‌آورم. عصبی می‌شوم.

 

کتری را پر آب میکنم. ذهنم پرواز میکند سمت غروب‌های کافه...
خانومی با بچه‌اش آمده و کیکی که دفعه قبل سفارش داده بود را میخواهد...
خانم را میشناسم. کیکی که میخواست را میشناسم. میدانم با چه گارنیش و دیزاینی میخواهد. با الف بر سرش کل کل میکنم، او برنده می‌شود، او کیک را آماده می‌کند‌..


کتری قل میزند. تلویزیون شب برهنه میدهد. چای میگذارم و صبحانه آماده میکنم. شب برهنه ادامه میابد. خانم منتظر کیک است. بچه‌اش به داخل کافه نگاه می‌کند. کیک را برایش میبرم. ساعت ۶ است. لبخند میزنم. کار تمام شده. خداحافظی میکنم و میروم.‌ شب برهنه تمام میشود...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۸
سایه نویس