حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

1. دکتر شین رویای نوجوونی من بود. هفت سال پزشکی عمومی خونده بود و یه شب سر یکی از کشیک ها و تو اوج به لب رسیدن جون از خودش پرسیده بود من اینجا چه غلطی میکنم؟ و همین جرقه ای شده بود واسه اتفاقات بعد! راه رو سوا کرده بود و رفته بود ینگهء دنیا واسه خوندن روانشناسی عمقی (یونگی)، و بعدترها برگشته بود واسه درس دادن و مطب داشتن و مشاوره دادن با یه دوره کوتاه تحصیلات تکمیلی! میگفت خیلی کتاب نخونده ولی آدم زیاد دیده! کارشو بلد بود، همون چیزایی رو میگفت که آدما «میخواستن» بشنون حتی اگه با چیزایی که «باید» میشنیدن فرق داشت

کارش درست بود؟ نمیدونم

لابد اون موقع فکر میکردم درسته که میخواستم شکل اون روانشناس عمقی شم و روان پیچیده آدما رو با عینک یونگی ببینم

لابد حرفاش انقدر واسه ذهن دخترک تحت تاثیر کلیشه های اون زمان که به معنای واقعی تشنه دونستن بود و از دانش سیر نمیشد، جالب بود که بخوام تک تک مجله ها و سایت ها و برنامه ها و کتاب هایی که اون توش حرف میزد و مینوشت رو از بر کنم

دکتر شین، اگر چه سالها بعد و با بالا رفتن مطالعات و تحصیلات آکادمیک در زمینه روانشناسی، نقطه مقابل تموم خوانده ها و یاد گرفته هام شد و راه من از آموزه هاش جدا شد، اگر چه با فروش چند صد هزار تومنی حرفایی که میشد تخصصی تر، علمی تر، به روز تر، کارآمدتر، کم کلیشه تر و با هزینه کمتر زد، تبدیل به «روانشناس بازاری» شد، و اگر چه طبق دانش دنیای جدید به منِ جوجه روانشناسِ سالهای اول دانشکده ثابت شد، «علم» مثل فتوا نیست که بخوایم با متد فرد خاصی پیش بریم و برای هر کلمه احتیاج به «رفرنس» و «دیتای قوی» و «بررسی و تفکر و تامل و تعقل زیاد» داریم، منتهی در شکل گیری منِ امروز تاثیر به سزایی داشت، ازش ممنونم!

 

2. من اگه توی زندگیم به یه نفر مدیون باشم، اون فرد رزیدنت سال آخرِ دکتر ح تو بیمارستان ولایت بوده که دستش رو تا آرنج میکرد تو حلقم که فکم به اندازه کافی باز شه، و صورتم حالت عادیشو از دست نده! من دستشو میگرفتم و فشار میدادم که جلوی این کارشو بگیرم و اون داد میزد میخوای دهنت همینجوری بمونه؟ و باز فشار میداد!

اون لحظه ازش متنفر بودم؟ قطعا بودم!

ازش میترسیدم؟ قطعا میترسیدم!

از اینکه باز جریمه ام کنه که تا فلان ساعت باید بیدار بمونی و تا تمریناتو انجام ندی حق نداری پاتو از بخش بذاری بیرون و غیره

ولی حالا که خودمو جلوی آینه میبینم خدا رو شکر میکنم که اون آدم توی چنین لباسی بی خیال لوس بازی ها و دردهای دخترکِ روی تخت و بی خیال نظرای آدمای اطرافش که چقدر سختگیر و جدی و نامهربونه شد و کارش رو «درست» و همونجور که «باید» انجام داد!

رزیدنت سالِ آخرِ دکتر ح، که مث تموم کسایی که هنوز تخصص نگرفتن، اسمی ازش برده نمیشه اما تو تک تک لحظه های زندگی من، توی لبخندهای بی نقص و قهقهه های از ته دلم نقش داره، همونی که از بیمارا بگیر تا همراه ها، تا خدمه بیمارستان پشت سرش میگن اینا که دکتر نیستن، رزیدنتن! انگار که دکتر بودن به شاخ قول شکستن و مدرک تخصص گرفتنه! که فقط من میدونم دکتر بودن با همین لبخندهای رضایت منه که جای انگشتای امثال اون روشه!

 

3. از دکتر میمِ آنکولوژیست براتون بگم که به مهربونی و خنده های خسته اما دائمیِ روی لبش و یه کوچولو آنتایم نبودنش معروفه...

به آرامشش و الهی شکر گفتناش که واسه من مث ذکر یاکریم میمونه! انگار که کفترها با حضورش جلد خونه شده باشن و نخوان برن

دکتر میم که مطب شخصیشو بسته تا بتونه تو کلینیک دولتی کلی آدم رو با هزینه دولتی ویزیت کنه، که غرغر و دعواهای بیمارهای توی صف رو بشنوه و دم نزنه که میتونست مث خیلی از همکارا همین الان توی یه مطب چندصدمتری لاکشری توی یه برج چند طبقه با منشی‌ شخصی و امکانات خیلی بهتر، ”مریض های از ماه بهترون“ رو ویزیت کنه و پولشو تمام و کمال و حتی بیشتر از اونچه که باید بگیره و تازه کلی آدم هم جلوش خم و راست شن،  که عوض همه اینا توی یه اتاق کوچولو نشسته و با بیمه دولتی و ویزیت زیر ده تومن مریض ویزیت میکنه و غرغر میشنوه و منتظر حقوق و کارانه دولتی که بعد از چند ماه با کلی منت و کسری و استخاره قراره وارد حسابش شه، میشه!

دکتر‌ میم که بدترین خبر دنیا رو به ترسوترین و رنجورترین مریض های دنیا میده و چشاش همپای مریض ها پُرِ اشک میشه و دم نمیزنه و عوضش سعی میکنه با خنده ها و لبخند ها و شوخی های به موقع، همدلی کردن های به موقع و توضیحات به موقع و ساده روحیه مریض رو بهتر کنه و جای غم و ترس و ناامیدی، بذر امید بکاره!

دکتر میم که دانشجوهاش، از استیودنت ها بگیر تا اینترن ها و رزیدنت ها و پرستارا، پشت سرش غش و ضعف میرن و فدای قد و بالاش میشن، که مریض ها حتی جایی بجز کلینیک و بیمارستان، ازش به نیکی یاد میکنن و از خوبی ها و مهربونی هاش و سواد عمیقش میگن.

دکتر میم که شده گاهی عیدها بره تعطیلات، که شده گاهی با تاخیر بره کلینیک و نتونه برنامه بیمارستان و کلینیک رو خیلی دقیق‌ بچینه، که شده گاهی خودشم در اولویت قرار بده اما تا وقتی هست، تا وقتی نیازه باشه، با شرافت و بدون ادا و اصول میمونه!

 

4. دکتر پ که اومد شهر، همه از سواد و تحصیلات و تشخیص سریع و کم نقصش میگفتن

اینکه به آنی بیماری های چشمی رو تشخیص میده و تو کارش نظیر نداره! تازه، دکتر الف که قبل تر، بهترین چشم پزشک شهر بوده و حالا تو مرکز استان مطب داره هم تاییدش کرده!

دکتر پ کارش رو توی مطب سابق دکتر الف و با مریض های چند ده تایی شروع کرد و خیلی زود سر زبونا افتاد! کم کم مریضا دو برابر و سه برابر شدن و توی مطبش جا برای سوزن انداختن نبود. یه مدت بعد یه زمزمه هایی از برادرش شد، برادر دوقلوی دکتر که چشم پزشکه و توی مرکز استان مشغوله و قراره یه روزایی برای ویزیت بیاد.

مطب شلوغ تر شد تا جایی که نوبت ها سالیانه داده میشد

یه مدت بعد زن داداش دکتر که از قرار اونم چشم پزشک بود اومد! حالا توی مطب کوچیک دکتر پ، سه پزشک همزمان ویزیت میکردن با یه تابلو! دیگه خیلی هم مهم نبود مریض مایله کدوم دکتر ویزیتش کنه، چون ممکن بود بره توی اتاق و با یه دکتر دیگه مواجه شه!!! به هر حال شکایتی نبود!!

تنها چیزی که نمایندگی انحصاریش با خانواده پ نبود عینک فروشی بود که چند وقت پیش شنیدم اون هم به لطف خدا توسط خواهرزاده اشون باز کردن و هر مریضی میاد زنگ میزنن عینک فروشی واسش نوبت میگیرن که حتما بره اونجا!! به هر حال اینم روشیه دیگه! چه میشه کرد؟

 

5. برای چندمین بار با شکایت دل دردهای مداوم رفت پیش دکتر نون که تازه مطب زده بود و روی تابلوش نوشته بود: پزشک عمومی، زنان، پوست...

سنی نداشت، حدودا پونزده یا شونزده سال. چند وقتی بود که معده دردای شدید، وقت و بی وقت میومدن سراغش. یه کوچولو استرس داشت و یه کوچولو غم بی دلیل داشت و کلی معده درد که نمیدونست دلیلش از چیه. طبق روند معمول و به درخواست دکتر نون آزمایش خون و ادرار و مدفوع و سونوگرافی انجام شد... هیچ مشکلی نبود! ازمایش ها گواه «هیچی» بود ولی دخترک درد داشت... دخترک درد داشت و دکتر نون میگفت چیزیش نیست و داره ناز میکنه چون دختره و لوسه! دخترک اما درد داشت و نمیدونست چطور ناز میکنه که خودش نمیفهمه و چرا دلش اینطور درد میگیره.... دخترک رفت خونه اش و سعی کرد دیگه ناز نکنه! دردشو پنهون کرد، یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه، سه ماه، یک سال... اضطراب و استرس شدید شد، معده دردها شدیدتر، دخترک کم کم از اجتماع دور شد، دخترک درس نخوند، دخترک حرف نزد، دخترک دیگه با کسی بیرون نرفت، دخترک فقط گریه کرد، دخترک فقط زار زد، دخترک به «نبودن» فکر کرد، دخترک به «کاش صبح پا نشم» فکر کرد، دخترک به «افسردگی» مبتلا شد شاید به این خاطر که یه روز سعی کرد دیگه ناز نکنه!!!

 

6. صدای همهمه و شلوغی از بخشِ رادیوتراپی یعنی دکتر م توی بیمارستانه، سرش شلوغه، به خاطر کمبود جا همه مریضا رو یه لنگه پا نگه داشته توی پذیرشِ کوچیک بخش رادیوتراپی تا بلکه این دستگاه لعنتی که برای بار هزارم خراب شده درست شه و به قول خودش ”این طفلکا که تو این گرما از راه های دور اومدن زودتر اشعه بگیرن و برن خونه هاشون

مثل همیشه اون مونده و یه دستگاه خراب و تماس با جاهای مختلف و پاسخگو نبودنشون و کلی مریض خسته و منتظر و معترض که باید رادیوتراپی انجام بدن و مریض های دیگه و همراه هاشون که جای اینکه برن درمانگاه که فاصله اش با بیمارستان صد قدمه و منتظر باشن تا سر ساعت اعلام شده بره کلینیک و با خیال راحت ویزیتشون کنه، میان بیمارستان و توی این گیر و دار و میون اون همه کار و مریضِ تو نوبت و تلفنی که هر ثانیه زنگ میخوره، مث سایه دنبالش راه میفتن و سر و صدا راه میندازن که: «دکتر، جون بچه ات یه نگاه به پرونده ما بنداز» یا «الهی پیر شی دکتر، کار منو راه بنداز زودتر برم، شب مهمونی دعوتم» یا «مگه نوبرشو آوردی که اینجا ویزیت نمیکنی؟» و جواب دکتر م که برای بار هزارم و با کلافگی داره توضیح میده که جای ویزیت تو کلینیکه، نه بیمارستان

و صدای غرولند مریض ها و همراهاشون که «چهار خط درس خوندن فکر میکنن کی هستن!!» و «اینا همه دزدن! سرطان هم کار خودشونه که پول بره تو جیبشون و اینجوری مردمو علاف کنن» و صدای تایید باقی همراه ها که: «آره، نوه عموی پسر خاله ام که خودشم از این دکتر حسابیاس و طب سنتی کار میکنه میگفت سرطان اصلا وجود نداره و به راحتی با هسته هلو درمان میشه و اصلا نیاز به این همه خرج نیست! خدا لعنتشون کنه که همه جوره میخوان مردمو بچاپن!» و...

صدای همهمه و شلوغی از بخشِ رادیوتراپی یعنی دکتر م تو اتاقشه، داره با هزار جا تماس میگیره که مشکل دستگاه رو حل کنه و گه گاهی به صداهای هر روزه ی اون بیرون فکر میکنه...

این همه تلاش، این همه سال، این همه استرس ارزشش رو داشت؟

دوباره زنگ میزنه، جوابی نیست!

به گل روی میزش نگاه میکنه، به گلی که یکی از مریض هاش به مناسبت روز پزشک و برای تشکر واسش آورده، به لبخند اون زن که حالش خوب شده! اون لبخند... اون لبخندِ پر از امید... اون مادر و بچه کوچیکش و سرطانی که خوب شد... دکتر م توی اون لبخند شریک بود! توی لبخند اون مادر و دختر کوچولوش

مگه واسه همین لبخند نجنگیده بود؟

مگه هر روز، روز اون نبود؟

بود!

تا همیشه و هر روز... تا وقتی میجنگید، روز اون بود!

روزش مبارک!!

روز اون و روز شما...

روز پزشک مبارک

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۵۷
سایه نویس