حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

حیاتی مخفی از آنچه زیست میکنم

حیاط خلوت

من به نوشتن نیاز داشتم.
مثل یک مرض بود، یک مخدر، یک اجبار؛
ولی باز هم دوست نداشتم خودم را نویسنده بدانم.
شاید به خاطر این بود که نویسنده های زیادی دیده بودم که بیشتر از این که وقت برای نوشتن بگذارند وقتشان را صرف بی اعتبار کردن همدیگر می کردند، نق می زدند و همدیگر را سلاخی می کردند و پر از تکبر بودند.
آفریننده ما این هایند؟
همیشه همینطور بوده؟
شاید...
شاید نوشتن شکلی از نق زدن باشد.
بعضی ها بهتر از بقیه غُر می زنند.

چارلز بوکوفسکی

.........

یک کوچیده از بلاگفا که از شخصی ترین احساساتش مینویسد
لطفا اگر او را شناختید به روی خودتان نیاورید و رد شوید
بگذارید اینجا تا ابد "شخصی" بماند

.........

پیوندهای روزانه

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیدمت...
درست وقتی که قرار بود چند برگه، حکم آزادی ام از این شهر و دیار باشد...
نشسته بودی روی یکی از صندلی های ته اتاق و داشتی با بغل دستی ات حرف میزدی.
دیدمت و بی هیچ حرفی خودم را پرت کردم توی اتاق خالی بغلی و سعی کردم جلوی هجوم خاطرات تلخ گذشته را بگیرم.
دختر چادری توی اتاق با دیدنم تعجب کرد. داشت برگه ای را از آن اتاق برمیداشت.
روی در را خواندم‌.
اسمت چماغ شد توی سرم!
لعنتی!
از کی اینجا کار گرفته بودی؟
روزهای کاری ات روی در اتاق نوشته شده بود؛
شنبه، یکشنبه، سه شنبه
امروز که دوشنبه است!
پس اینجا چه غلطی میکنی؟

به سرعت از ساختمان خارج شدم. به سرفه افتادم و تند تند نفس کشیدم. انگار در آن چهاردیواری لعنتی کسی راه گلویم را بسته بود...
دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، بازدم، دم، دم، دم...

....

هل شده ام؛
مثل وقتایی که به دور از چشم مادر چیزی را میشکستم.
آن وقت ها چند ساله بودم؟


دلم میخواهد گریه کنم،

داد بزنم،
زار بزنم...


احساس بیچارگی امانم را بریده
حس میکنم تمام تلاش هایم در این سالها بی نتیجه بوده...
قوی نشدم چرا؟

....
سرم گیج میرود،
از صبح هیچ چیز نخورده ام!
خودم را میچپانم توی نزدیکترین رستوران و یک پیتزای گنده سفارش میدهم.
هوا سرد نیست، پس چرا میلرزم؟!

غذا را که می آوردند مثل قحطی زده ها هجوم میبرم سمت بشقاب.
عادت ندارم زیاد و تند غذا بخورم،
اما میخورم.
آنقدر تند که یکی از گارسون ها با تعجب نگاهم میکند.
داغی غذا تا مغز استخوانم را میسوزاند و اشک میشود در چشمانم...
سرم را به پایین ترین حالت ممکن نگه میدارم و اشک ها همینطور جاری میشوند!
جایی از قلبم درد میگیرد
با دستم قفسه سینه ام را چنگ میزنم
این حال، تپش قلبم و استرسی که خیسِ عرقم‌ کرده یعنی خودت بودی! خودِ خودت!
اشتباه نکرده ام!

میخواهم برگردم اما چیزی در مغزم اخطار میزند: اگر نرفته باشی؟
اگر نرفته باشی...
اگر نرفته باشی...

دیگر برنمیگردم آنجا
میدانم که کارم میفتد برای چند وقت بعد اما مهم نیست!
دیگر مهم نیست!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۶
سایه نویس